اقتصاد و دانش - ۲۸ اردیبهشت ۹۰

فردریش آگوست فن هایک

مترجم: محسن رنجبر

بخش دوم و پایانی

۹

پرسش‌هایی که در بخش قبل درباره شرایطی مطرح کردم که افراد تحت آن احتمالا دانش ضروری را کسب خواهند کرد و نیز فرآیندی که در این میان در‌نوردیده می‌شود، در بحث‌های پیشین دست کم تا اندازه‌ای مورد توجه قرار گرفته‌اند، اما سوال دیگری نیز وجود دارد که در نگاه من حد‌اقل به همان اندازه مهم است، اما در ظاهر هیچ توجهی به آن نشده. این پرسش از این قرار است که برای آنکه بتوان از تعادل سخن گفت، افراد مختلف باید چه میزان دانش و چه نوعی از آن را در اختیار داشته باشند. اگر قرار است که این مفهوم معنایی تجربی داشته باشد، واضح است که نمی‌توان بدیهی گرفت که همه از همه چیز آگاهند. پیش از این مجبور شده‌ام که عبارت تعریف‌نشده «دانش مرتبط» (relevant knowledge) را به کار گیرم که معنای آن دانشی است که با فردی خاص ارتباط دارد، اما این دانش مرتبط چیست؟ نمی‌تواند تنها به معنای دانشی باشد که در صحنه واقع بر کنش‌های او اثر گذاشته است، چون نه تنها اگر مثلا دانشی که در اختیار داشته، نه غلط بلکه درست می‌بود، بلکه همچنین اگر از دانش مربوط به عرصه‌هایی به کلی متفاوت نیز بهره داشت، ممکن بود تصمیمات متفاوتی بگیرد.

در اینجا آشکارا با مساله تقسیم دانش (division of knowledge) که کما‌بیش همسنگ مساله تقسیم کار است و دست کم به همان اندازه اهمیت دارد، دست در گریبان می‌شویم، اما اگر چه دومی، یکی از موضوعات عمده مورد بررسی از زمان پیدایش علم ما بوده، لیکن به طور کامل از اولی غفلت شده است، هر چند موضوع تقسیم دانش در نگاه من، مساله واقعا اساسی در اقتصاد به مثابه علمی اجتماعی است. مشکلی که ما تظاهر به حل آن می‌کنیم، این است که تعامل خود‌انگیخته چند فرد که هر یک تنها دانش محدودی دارند، چگونه وضعیتی را پدید می‌آورد که در آن قیمت‌ها با هزینه‌ها همخوانی دارند و تنها کسی می‌تواند این وضعیت را از طریق هدایت آگاهانه به وجود آورد که از دانش توامان همه این افراد بهره‌مند باشد. تجربه به ما نشان می‌دهد که چنین چیزی رخ می‌دهد، چون این یافته تجربی که قیمت‌ها به همخوانی با هزینه‌ها گرایش دارند، آغاز علم ما بوده است. ولی ما در تحلیل خود به جای اینکه نشان دهیم که افراد مختلف باید چه پاره‌هایی از اطلاعات را در اختیار داشته باشند تا چنین نتیجه‌ای را پدید آورند، در حقیقت به این فرض تکیه می‌کنیم که همه از همه چیز آگاهند و به این ترتیب از هر گونه راه‌حل واقعی برای این مشکل فرار می‌کنیم.

مع‌الوصف برای آنکه بتوانم پیش‌تر روم و به مداقه در باب موضوع تقسیم دانش در میان افراد مختلف بپردازم، ضروری است که درباره آن نوع دانشی که از این لحاظ مرتبط است، موضعی مشخص‌تر بگیرم. در میان اقتصاد‌دانان رایج شده که تنها بر نیاز به آگاهی از قیمت‌ها پا می‌فشارند، ظاهرا به این خاطر که دانش کامل در قبال حقایق عینی - در نتیجه آشفتگی در تمیز میان داده‌های عینی و ذهنی - بدیهی فرض شده است. در این اواخر حتی آگاهی از قیمت‌های کنونی و دانش نسبت به آنها چنان بدیهی تصور شده است که تنها وجهی که مساله دانش از آن نظر مشکل‌دار تلقی می‌شود، پیش‌بینی قیمت‌های آتی بوده است، اما همان طور که در آغاز این نوشته نشان داده‌ام، انتظارات قیمتی و حتی آگاهی از قیمت‌های کنونی تنها بخش بسیار کوچکی از مساله دانش، از آن منظر که من بدان می‌نگرم، هستند. وجه گسترده‌تری از مساله دانش که ذهن من را به خود مشغول کرده، آگاهی از این نکته بنیادین است که کالا‌های مختلف را چگونه می‌توان به دست آورد و به کار گرفت،(۱۷) و این کالا‌ها عملا تحت چه شرایطی به دست می‌آیند و به کار برده می‌شوند، یا به بیان دیگر وجه گسترده‌تری از مساله دانش که من دل‌مشغول آنم، این پرسش عمومی است که چرا داده‌های ذهنی افراد مختلف با حقایق عینی همخوانی دارند. مساله دانشی که در اینجا روبه‌روی خود می‌بینیم، وجود این سازگاری و تطابقی است که در بسیاری از بحث‌های جاری درباره تعادل به سادگی فرض بر وجود آن گرفته می‌شود، اما باید توضیحش دهیم اگر قصد داریم نشان دهیم که گزاره‌هایی که ضرورتا درباره دیدگاه یک فرد راجع به اشیایی که از دید او ویژگی‌هایی خاص دارند درست هستند، باید درباره کنش‌های جامعه در قبال اشیایی نیز صادق باشند که یا از این ویژگی‌ها برخوردارند یا اعضای جامعه به دلیلی که باید شرحش دهیم، مشترکا فکر می‌کنند که این خصوصیات را در خود دارند.(۱۸)

اما باز‌گردیم به مساله خاصی که درباره آن بحث می‌کردم؛ مقدار دانشی (مقدار دانش «مرتبطی») که افراد مختلف باید در اختیار داشته باشند تا تعادل حاکم شود. اگر به خاطر بیاوریم که چگونه می‌توان دریافت که یا تعادل وجود ندارد یا پایه‌های آن در حال ریزش است، به پاسخی برای این سوال نزدیک‌تر خواهیم شد. دیدیم که اگر فردی، چه به خاطر دگرگونی در سلایقش (که در اینجا بدان نمی‌پردازیم) و چه به سبب آشکار شدن حقایقی تازه بر او برنامه‌های خود را تغییر دهد، ارتباطات تعادلی در هم خواهند ریخت، اما این فرد آشکارا از دو راه متفاوت حقایقی تازه را که به تغییر در برنامه‌هایش وا‌می‌دارند، می‌آموزد. این دو شیوه به خاطر اهدافی که در سر داریم، اهمیتی به کلی متفاوت دارند. ممکن است او به شکلی که گویی تصادفی بوده، از این حقایق تازه آگاه شود، یا به سخن دیگر به نحوی از آنها اطلاع یابد که پیامد ضروری تلاشش برای انجام برنامه‌ای که ابتدا در ذهن داشته است، نباشد یا شاید او لاجرم در روند تلاش‌های خود دریابد که حقایق با آنچه انتظار داشته، فرق دارند. برای آنکه این فرد بتواند بر پایه برنامه پیش رود، روشن است که دانشش تنها باید درباره نکاتی درست باشد که در روند پیاده‌سازی برنامه، بر پایه آنها ضرورتا تایید یا تصحیح می‌شود، اما شاید از چیز‌هایی نا‌آگاه باشد که اگر می‌شناختشان، بی‌تردید بر برنامه‌اش اثر می‌گذاشتند.

بر این پایه نتیجه‌ای که باید بگیریم این است که دانش مرتبطی که او باید داشته باشد تا تعادل حاکم شود، دانشی است که با نظر به جایگاه نخست خود و با نظر به برنامه‌هایی که بعدا پی می‌ریزد، مجبور به کسبش است. بی‌شک این همه دانشی نیست که اگر او به تصادف به دست می‌آورد، برایش مفید می‌افتاد و به تغییری در برنامه سوقش می‌داد. پس کاملا ممکن است که موقعیتی تعادلی داشته باشیم، تنها به این خاطر که برخی افراد هیچ شانسی برای یاد‌گیری درباره فاکت‌هایی ندارند که اگر از آنها آگاه می‌بودند، به دگرگونی در برنامه‌ها سوق‌شان می‌دادند. یا به سخن دیگر احتمال دستیابی به تعادل تنها به دانشی مربوط است که فرد در حین تلاش برای اجرای برنامه آغازین خود ملزم به کسب آن است.

هر چند چنین موقعیتی به یک معنا نشان از شرایطی تعادلی دارد، اما آشکار است که در معنای خاصی که تعادل را به‌گونه‌ای موقعیت بهینه می‌پنداریم، تعادلی نیست. برای آنکه بتوان نتایج آمیزش تکه‌های منفرد دانش و پیامد‌های رهبری یک دیکتاتور دانای کل را با یکدیگر سنجید، به ظاهر باید شرایط دیگری را نیز در بحث گنجاند(۱۹) هر چند باید بتوان مقدار دانشی را تعیین کرد که افراد باید در اختیار داشته باشند تا نتیجه مد نظر دیکتاتور در پی آید، اما من هیچ تلاشی را در دنیای واقعی سراغ ندارم که در راستای تعیین این مقدار دانش انجام گرفته باشد. یک شرط احتمالا این است که مالک منابعی که عملا برای دستیابی به هدفی دیگر به کار برده می‌شوند، از یکایک کار‌برد‌های بدیل آنها آگاه باشد و به این ترتیب همه موارد استفاده متفاوت آنها با یکدیگر، چه مستقیم و چه غیر‌مستقیم پیوند داشته باشند.(۲۰)

اما این شرط را تنها به عنوان نمونه‌ای از این مساله بیان می‌کنم که چگونه در غالب موارد کافی است که در هر عرصه، حاشیه معینی از افراد وجود داشته باشند که تمام دانش مرتبط را در میان خود داشته باشند. شرح بیشتر این نکته کاری است جالب و بسیار مهم، اما دامنه آن بسیار فرا‌تر از مرز‌های این مقاله است.

در عین حال که آنچه درباره این نکته گفته‌ام، عمدتا در قالب نقد بوده، اما نمی‌خواهم که درباره آنچه تاکنون به دست آورده‌ام، فردی بی‌جهت مایوس به نظر برسم. حتی اگر به حلقه مهمی در بحث خود بی‌توجهی کرده‌ایم و به آن نپرداخته‌ایم، باز هم معتقدم که اقتصاد به واسطه چیزی که در استدلال‌هایش مستتر است، از هر یک از دیگر علوم اجتماعی به پاسخ پرسشی اساسی که گریبان یکایک آنها را گرفته، نزدیک‌تر شده است. این پرسش آن است که ترکیب پاره‌هایی از دانش که در ذهن افراد مختلف وجود دارد، چگونه می‌تواند نتایجی را پدید آورد که اگر قرار بود آگاهانه و دانسته خلق شوند، می‌بایست دانشی که هیچ فردی به تنهایی قادر به تصاحبش نیست، در ذهن هدایت‌کننده وجود داشته باشد؟ به گمانم اگر نشان دهیم که به این معنا کنش‌های خود‌انگیخته افراد، تحت شرایطی که می‌توان تعریف‌شان کرد، توزیعی از منابع را به وجود می‌آورند که گویی بر اساس برنامه‌ای واحد خلق شده است - حتی اگر کسی چنین برنامه‌ای را پی نریخته باشد - پاسخی را برای مساله‌ای یافته‌ایم که برخی اوقات به گونه‌ای استعاری مساله «ذهن اجتماعی» نامیده شده است، اما نباید تعجب کرد که این قبیل ادعا‌ها معمولا رد شده‌اند، چون بر بنیان‌های درستی استوار‌شان نکرده‌ایم.

تنها یک نکته دیگر در این زمینه وجود دارد که مایلم بیانش کنم و آن از این قرار است که اگر گرایش به تعادل که بر پایه مبانی تجربی محقیم که به وجودش باور داشته باشیم، صرفا گرایش به تعادلی است مرتبط با دانشی که افراد در روند فعالیت‌های اقتصادی خود کسب می‌کنند و اگر هر تغییر دیگری در دانش را باید «تغییری در داده‌ها» به معنای رایج کلمه که از عرصه تحلیل تعادلی بیرون می‌افتد به شمار آوریم، این معنا به ذهن ورود می‌کند که تحلیل تعادلی واقعا نمی‌تواند چیزی را درباره اهمیت این قبیل دگرگونی‌ها در دانش حکایت کند و نیز بسیار فراتر از آن، دلیلی است بر اینکه آنچه تحلیل محض برای گفتن درباره نهاد‌هایی مانند مطبوعات - که هدف‌شان مخابره دانش است - دارد، به گونه‌ای بسیار عجیب و استثنایی اندک است. این نکته حتی می‌تواند شرح دهد که چرا اشتغال خاطر به تحلیل محض، نا‌بینایی غریب و چنین مکرری را نسبت به نقش نهاد‌هایی مانند تبلیغات در زندگی واقعی به بار می‌آورد.

۱۰

بعد از این گفته‌های بسیار پراکنده در باب موضوعاتی که سزاوار کند‌و‌کاو‌هایی بسیار موشکافانه‌تر و دقیق‌تر هستند، مرور خود بر این مسائل را به پایان می‌برم. تنها یک یا دو نکته دیگر مانده که می‌خواهم بر آن چه گفته‌ام، بیفزایم.

یکی این است که وقتی بر طبیعت گزاره‌هایی تجربی پا می‌فشارم که اگر قرار است دستگاه صوری تحلیل تعادلی برای توضیح دنیای واقعی مناسب افتد مجبوریم به کارشان گیریم و وقتی تاکید می‌کنم که گزاره‌های مربوط به چگونگی یاد‌گیری انسان‌ها - که با بحث ما مرتبط‌اند - طبیعتی دارند که از اساس با سرشت تحلیل صوری متفاوت است، منظورم بیان این نکته نیست که فی‌المجلس میدانی پر‌دامنه و وسیع برای تحقیق تجربی باز می‌شود. من بسیار تردید دارم که این گونه وارسی‌ها هیچ چیز تازه‌ای را به ما بیاموزند. بلکه نکته مهم این است که باید دریابیم پرسش‌هایی واقعیت‌بنیاد که کارآیی بحث‌مان در توضیح دنیای واقعی به آنها وابسته است، چیستند یا به بیانی دیگر، وقتی بحث ما در رابطه با پدیده‌های جهان واقعی به کار بسته می‌شود، در چه نقطه‌ای تایید می‌گردد.

نکته دوم این است که بی‌هیچ تردیدی نمی‌خواهم مراد کنم که آن نوع مسائلی که به بررسی‌شان نشسته‌ام، با بحث‌های اقتصاد‌دانان نسل‌های گذشته بیگانه بوده‌اند. تنها ایرادی که می‌توان از اقتصاد‌دانان پیشین گرفت، این است که دو نوع گزاره‌های ما‌قبل تجربی و تجربی را که همه اقتصاد‌دانان واقع‌نگر همواره به کار‌شان می‌گیرند، چنان در هم آمیخته‌اند که غالبا نمی‌توان فهمید که چه گونه‌ای از اعتبار را برای گزاره‌ای خاص ادعا می‌کنند. آثار جدید‌تر از این نقص رها بوده‌اند - اما تنها به بهای مبهم گذاردن هر چه بیشتر این نکته که بحث‌هایشان چه نوع ارتباطی با پدیده‌های واقعی دارند. تمام آنچه کوشیده‌ام انجام دهم، این بوده که راه باز‌گشت به معنای عرفی از تحلیل‌مان را که شوربختانه با گسترده شدن دامنه تحلیل احتمالا گمش خواهیم کرد، بیایم. حتی شاید احساس شود که بخش بزرگی از گفته‌هایم، ساده و پیش‌پا‌افتاده بوده است، اما احتمالا لازم است که هر از گاهی خود‌مان را از پیچیدگی‌های فنی بحث برهانیم و کودکانه و بی‌هیچ آلایشی بپرسیم که بحث اصلا درباره چیست. اگر فقط نشان داده باشم که پاسخ این پرسش نه تنها از برخی جهات آشکار نیست، بلکه برخی اوقات حتی کمابیش از آن آگاه نیستیم، در نیل به هدفم موفق بوده‌ام.

پاورقی

۱۷. دانش در این معنا فرا‌تر از چیزی است که معمولا به عنوان مهارت توصیف می‌شود و تقسیم دانش که درباره آن سخن می‌گوییم، فرا‌تر از معنایی است که از تقسیم کار مراد می‌شود. به بیان خلاصه، «مهارت» (skill) تنها به دانشی اشاره دارد که فرد در کسب‌و‌کار خود از آن استفاده می‌کند، در حالی که دانش فزون‌تری که باید از آن آگاه بود تا بتوان چیزی را درباره فرآیند‌های درون جامعه به زبان آورد، دانش در قبال گزینه‌های بدیل کنش است که این فرد هیچ استفاده مستقیمی از آنها نمی‌کند. می‌توان به این نکته هم اشاره کرد که دانش، به معنایی که در این جا به کار رفته، تنها در معنایی با پیش‌بینی یکسان است که در آن، دانش را به کلی توانایی پیش‌بینی تلقی کنیم.

۱۸. اینکه تمام گزاره‌های نظریه اقتصادی به چیز‌هایی اشاره دارند که در قالب نگرش انسان به آنها تعریف می‌شوند، یا به بیان دیگر اینکه «شکر»ی که ممکن است نظریه اقتصادی هر از گاهی درباره آن صحبت کند، نه با ویژگی‌های «عینی»‌اش، بلکه به واسطه این نکته تعریف می‌شود که افراد معتقدند برخی از نیاز‌های خاص آنها را به شیوه‌ای معین بر‌می‌آورد، ریشه تمام انواع گرفتاری‌ها و سر‌در‌گمی‌ها به ویژه درباره مساله «اثبات» است. البته به همین خاطر است که تمایز میان علم اجتماعی ادراکی (vesrtehende) و رویکرد رفتار‌گرایانه چنین نمایان می‌شود. مطمئن نیستم که رفتار‌گرایان در علوم اجتماعی کاملا بدانند که اگر می‌خواستند موضعی ساز‌گار و همخوان داشته باشند، باید از چه بخش بزرگی از این رویکرد سنتی دست می‌شستند یا تردید دارم که اگر از این نکته آگاه بودند، باز هم به گونه‌ای بی‌تناقض به آن وفا‌دار می‌ماندند. این رویکرد به عنوان مثال حکایت از آن می‌کرد که گزاره‌های نظریه پول می‌بایست منحصرا به چیز‌هایی از قبیل «صفحات دوار فلزی با نشانی خاص بر خود» یا شی یا گروهی از اشیای فیزیکی که به گونه‌ای مشابه تعریف شده‌اند، اشاره کند.

۱۹. این شرایط را معمولا به عنوان نبود «اصطکاک» وصف می‌کنند. فرانک نایت در مقاله‌ای که به تازگی منتشر شده («حجم سرمایه و نرخ بهره»، مجله اقتصاد سیاسی، XLIV، شماره ۵ [۱۹۳۶]، ۶۳۸) به درستی اشاره می‌کند که «خطا معنای معمول اصطکاک در بحث‌های اقتصادی است.»

۲۰. این شرطی (البته احتمالا هنوز نا‌کافی) خواهد بود برای اطمینان از اینکه با داشتن وضعیتی داده‌شده برای تقاضا، بهره‌وری نهایی عوامل مختلف تولید در کاربرد‌های گوناگون‌شان باید با یکدیگر برابر شوند و به این معنا تعادلی در تولید پدید آید. اینکه نیازی نیست همه کاربرد‌های بدیل و ممکن هر نوعی از منابع، دست کم برای یکی از مالکان هر گروهی از این قبیل منابع که برای هدفی خاص استفاده می‌شوند آشکار باشد، بر این حقیقت مبتنی است که کاربرد‌های بدیلی که برای مالکان منابع در یک مورد استفاده خاص عیان هستند، در قیمت آنها باز‌تاب می‌یابند. به این ترتیب توزیعی بسنده از دانش کاربرد‌های مختلف یک کالا با نام‌های m، n، o، ... y و z زمانی رخ می‌دهد که فرد A که مقدار تحت مالکیت خود از این منابع را برای کاربرد m به کار می‌گیرد، از n آگاه باشد و فرد B که منابع خود را برای کاربرد n استفاده می‌کند، m را بشناسد و در این حال، C که منابعش را برای o به کار می‌برد، از n با‌خبر باشد و ... تا اینکه به فرد L می‌رسیم که منابع خود را برای کاربرد z استفاده می‌کند، اما تنها از y آگاه است. من نمی‌دانم که تا چه حدی فراتر از این به توزیع خاصی از دانش مربوط به این نسبت‌های مختلف نیاز داریم که در آن بتوان عوامل مختلف را برای تولید هر کالای واحدی با یکدیگر ترکیب کرد. برای تعادل کامل، به فروض دیگری درباره دانش مصرف‌کنندگان راجع به فایده کالا‌ها جهت ارضای خواسته‌هایشان نیاز داریم.