فقر در آمریکا
ایزابل ساوهیل
مترجمان: محمدصادق الحسینی، محسن رنجبر
بخش نخست
درآمد سرانه‌ای که آمریکا تولید می‌کند از هر کشور صنعتی دیگری بیشتر است و دولت‌های مختلف این کشور طی سال‌های اخیر نزدیک به ۳۵۰میلیارد دلار یا چیزی در حدود ۵/۳درصد از تولید ناخالص داخلی آمریکا را در هر سال صرف برنامه‌هایی نموده‌اند که در آنها به خانوارهای کم‌درآمد خدمت‌رسانی می‌شود.

[1] با این وجود فقر اندازه‌گیری شده در آمریکا فراگیرتر از اغلب کشورهای صنعتی دیگر دنیا است. در میانه دهه 1990 نرخ فقر در آمریکا دو برابر میزان آن در کشورهای حوزه اسکاندیناوی و 1/3 برابر نرخ فقر در ژاپن و دیگر کشورهای اروپایی بود. [2] شیوع فقر در حال حاضر به میزانی است که در سال 1973 وجود داشت. در این سال میزان شیوع فقر در آمریکا به 1/11درصد که پایین‌ترین سطح آن پس از جنگ‌های جهانی بود رسید. براساس داده‌های مرکز آمار، در سال 2005، تعداد فقرای آمریکا 37میلیون نفر یعنی 5/12درصد از جمعیت این کشور بود.[3]
ارقام رسمی نشان‌دهنده تعداد افرادی است که درآمد سالانه خانواده آنها از «خط فقر» مطلقی که دولت فدرال در اواسط دهه ۱۹۶۰ تعیین کرد کمتر بود. این خط فقر تقریبا ۳ برابر هزینه‌های سالانه حفظ یک رژیم غذایی است که از ارزش کافی برای تامین سلامت بدن برخوردار باشد. این مقدار با توجه به تعداد اعضای خانواده تغییر می‌کند و هر ساله به روز می‌شود تا تغییرات صورت گرفته در شاخص قیمتی مصرف‌کننده را پوشش دهد. در سال ۲۰۰۵ خط فقر برای یک خانواده
چهار نفره 19971 دلار بود.[4]
بسیاری از محققان بر این باورند که روش رسمی اندازه‌گیری فقر معیوب است. برخی معتقدند فقر حالتی است که در آن شرایط اقتصادی به طور نسبی تنزل می‌یابد، یعنی به این نکته بستگی ندارد که درآمد از یک سطح مشخص کمتر است یا نه، بلکه به این امر وابسته است که آیا درآمد فرد به میزان بسیار زیادی از درآمد سایر افراد در همان جامعه کمتر است یا خیر. اما در صورتی که فقر را به‌گونه‌ای تعریف کنیم که به معنای محرومیت نسبی اقتصادی باشد، آن‌گاه فارغ از آنکه افراد چقدر ثروتمند هستند، همواره با پدیده فقر روبه‌رو خواهیم بود.
برخی از منتقدان نیز به این نکته اشاره می‌کنند که این روش به خاطر برخی موارد که از قلم می‌افتند ناقص است و اشکالات زیادی دارد. مثلا در محاسبه ارقام رسمی مربوط به فقر توجهی به اعتبارهای مالیاتی یا ارزش پرداخت‌های انتقالی غیرنقدی مثل بن خرید غذا و حواله‌های خانوار که نقش درآمد را برای خریدهای خاصی ایفا می‌کند، مبذول نمی‌گردد. اگر در سال 2002 این عوامل در محاسبه درآمد خانواده‌ها مد نظر قرار می‌گرفتند، نرخ فقر اندازه‌گیری شده تقریبا به میزان 9/1 واحد درصد (یا 16درصد) کاهش می‌یافت. [5]
در ارقام رسمی فقر همچنین به هزینه‌هایی که بر درآمد قابل تصرف خانوارها اثر می‌گذارد توجه نمی‌شود. مراقبت از کودکان مثال مناسبی از این قبیل هزینه‌ها است. ایزابل ساوهیل و آدام توماس چنین برآورد نموده‌اند که کسر این هزینه‌ها از درآمد خانوارها در سال ۱۹۹۸ نرخ فقر اندازه‌گیری شده را تا ۱ واحد درصد (یا ۸درصد) افزایش می‌داد. [۶] علاوه بر این‌ها امروزه خانواده‌های کوچک‌تر رایج‌تر از چند دهه پیش هستند، یعنی برخی از خانواده‌های فقیر به خاطر حفظ خلوت و استقلال اعضایشان تشکیل شده بودند به طوری که برخی افراد به طور داوطلبانه از دستیابی به منابع اقتصادی والدین، همسر یا فرزندان بالغ خود صرف نظر کرده باشند تا روی پای خود بایستند. در واقع بخشی از افزایش فقر می‌تواند عملا نشان‌دهنده بهبود در کیفیت زندگی قبیل افراد باشد.
یک مشکل دیگر مربوط به این مقدار رسمی از طبیعت پویای فقر نشات می‌گیرد. اغلب آمریکایی‌هایی که فقر را تجربه می‌کنند، تنها به طور موقتی به آن دچار می‌شوند. در دوره چهار ساله 1996 تا 1999، تنها دو درصد از جمعیت آمریکا برای مدت دو سال یا بیشتر فقیر بودند. [7] طی همین دوره 34درصد از جمعیت این کشور حداقل برای مدت 2 ماه به فقر دچار می‌شدند. [8] به طور خلاصه، فقر پایدار نسبتا نادر است.
در سال‌های اخیر قابلیت جابه‌جایی درآمد اندکی کاهش یافته است. براساس یک تحقیق، ۴۰درصد از خانواده‌های آمریکایی در ابتدا و انتهای دهه ۱۹۹۰ موقعیت یکسانی را در توزیع درآمد به خود اختصاص داده بودند. این رقم در دهه ۱۹۷۰ معادل ۳۶درصد بود.[۹]
نقد دیگری که بر مقادیر اندازه‌گیری شده برای فقر مطرح می‌شود، آن است که این مقادیر براساس درآمد به دست می‌آیند، نه بر پایه مصرف. اگرچه داده‌های حاصل از بررسی مخارج مصرفی نیز محدودیت‌های خاص خود را دارند، اما مخارج مصرفی می‌تواند معیار بهتری از رفاه در مقایسه با درآمد گزارش شده باشد. دانیل اسلسنیک با استفاده از داده‌های مربوط به مخارج مصرفی به این نتیجه رسید که نرخ فقر از 31درصد در 1949 به 13درصد در 1965 و 2درصد در پایان دهه 1980 کاهش یافته است. یک شاخص تقریبی برای کاهش فقر، گستره کالاهای موجود در منزل اکثر خانواده‌های فقیر در حال حاضر (از تلویزیون رنگی گرفته تا VCR و ماشین لباسشویی و مایکروویو) در مقایسه با نبود این قبیل کالاها در خانه‌های فقیر در اوایل دهه 1970 است [10] .
این ارقام رسمی با وجود نقایصی که در خود دارند، به میزان گسترده‌ای برای اندازه‌گیری فقر مورد استفاده واقع می‌شوند. براساس داده‌های مرکز آمار آمریکا نرخ فقر در این کشور از ۲/۲۲درصد در ۱۹۶۰ به ۶/۱۲درصد در سال ۲۰۰۵ کاهش یافته است. بخش اعظمی از این کاهش نرخ فقر در سال‌های دهه ۱۹۶۰ روی داده است. در سال ۱۹۷۰ این نرخ به سطح فعلی آن یعنی ۶/۱۲درصد کاهش پیدا کرده بود. نرخ فقر سپس در دهه ۱۹۷۰ بین ۱۱ و ۱۳درصد نوسان داشت و عمدتا با تحول شرایط اقتصادی دچار تغییر می‌شد. [۱۱] اگر تغییرات نرخ فقر را در بازه زمانی طولانی‌تری بررسی کنیم، به نتایج مطلوب‌تری خواهیم رسید. به‌عنوان مثال بنا بر تخمینی که توسط کریستین راس، شلدون دانزیگر و اوگن اسمالنسکی صورت گرفته است، براساس استانداردهای امروزی بیش از دو سوم جمعیت آمریکا در سال ۱۹۳۹ فقیر بودند. [۱۲]
روند موجود در فقر، سابقه همگون و همگرای فقر در میان گروه‌های مختلف مردم‌شناختی را از نظر دور نگه می‌دارد. به‌عنوان نمونه نرخ فقر در میان افراد سالمند در فاصله 1959 تا 2005 به میزان چشمگیری کاهش یافت و از 2/35درصد به 1/10درصد رسید و هم‌اکنون نیز از نرخ فقر در هر گروه سنی دیگری کمتر است. نرخ فقر در میان کودکان در فاصله سال‌های 1959 تا 1970 کاهش یافت، در سال 1993 به 7/22درصد رسید و سپس به آرامی تا عدد 6/17درصد در سال 2005 تنزل پیدا کرد. نرخ فقر در میان کودکان در حال حاضر از هر گروه سنی دیگری بالاتر است. این نرخ در میان خانواده‌های سیاه‌پوست نیز طی چهل سال گذشته کاهش یافت، اما در سال 2005 به میزان 9/24درصد یعنی بیش از دو برابر نرخ فقر در میان خانواده‌های سفیدپوست بود.
نرخ فقر در بین خانوارهایی که زنان سرپرستی آنها را به عهده دارند، از ۴/۴۹درصد در ۱۹۵۹ به ۷/۲۸درصد در ۲۰۰۵ کاهش یافت، اما همچنان از نرخ فقر در میان تمامی انواع خانواده‌ها بسیار بیشتر است. این فشار بیشتر فقر گزارش شده در کنار افزایش سهم خانوارهایی که سرپرستی آنها برعهده زنان است، به پدیده‌ای منجر شده است که محققین آن را «زنانه شدن فقر» (feminization of poverty) می‌نامند. در فاصله سال‌های ۱۹۵۹ تا ۲۰۰۵ نسبت افراد فقیری که عضو خانواده‌های تحت سرپرستی زنان بودند، از ۸/۱۷درصد به ۱/۳۱درصد افزایش یافت. [۱۳] برخی از این زن‌ها (نزدیک به ۱۳درصد) با مردان غریبه زندگی می‌کنند یا درآمدهای گزارش نشده‌ای از مشاغل موقتی دارند که آنها را قادر می‌سازد از پس مشکلاتشان برآیند؛ اما تقریبا شکی نیست که رشد تعداد خانوارهای دارای یک والد، نقش مهمی در افزایش فقر داشته است.
محققین چند توجیه قابل قبول را هم برای روندهای مثبت فقر و هم برای روندهای منفی آن ارائه کرده‌اند. این دلایل شامل تغییر ترکیب خانواده‌ها، رشد اقتصادی، مهاجرت، تلاش برای بالا بردن سطح سواد و مهارت‌های فقرا و ساختار و اندازه سیستم رفاهی می‌شوند.
رشد سریع تعداد خانواده‌هایی که تحت سرپرستی زنان و افراد غریبه قرار دارند (که نوعا نمی‌توانند به‌اندازه خانواده‌های تحت سرپرستی دو والد پدر و مادر درآمد کسب کنند)، باعث شده است که سهم این قبیل خانواده‌ها در جمعیت فقیر افزایش پیدا کند. این تغییر مردم‌شناختی نرخ فقر در میان کودکان را بالا برده است. درصد کودکانی که در خانواده‌های تحت سرپرستی زنان زندگی می‌کنند، از ۱۹۷۰ تا ۲۰۰۳ دو برابر شد و از ۶/۱۱درصد به ۶/۲۳درصد افزایش یافت. [۱۴] اگر این نسبت از سال ۱۹۷۰ به بعد ثابت می‌ماند، نرخ فقر کودکان در سال ۱۹۹۸ تقریبا به میزان ۴/۴ واحد درصد کمتر می‌شد. [۱۵]
ضعف و قوت اقتصاد نیز بر میزان وقوع فقر می‌افزاید. محققین به این نتیجه رسیده‌اند که رکودها اثر نامتناسب و بیش از اندازه‌ای بر فقر به جا می‌گذارند؛ زیرا سبب افزایش بیکاری، کاهش ساعات کار و رکود درآمد خانواده‌ها می‌شوند. این ارتباط میان تغییرات نرخ بیکاری و نرخ فقر در دهه‌های 1960 و 1990 شدیدتر از دو دهه 1970 و 1980 بود. [16] اما در تمامی شش رکودی که طی سی سال گذشته به وقوع پیوسته‌اند، نرخ فقر همواره افزایش یافته است.[17]
افزایش میزان مهاجرت و ویژگی‌های افراد مهاجر نیز بر فقر تاثیر می‌گذارند. مهاجرت نرخ فقر را افزایش می‌دهد؛ زیرا مهاجرین تازه‌وارد به آمریکا به طور متوسط فقیرتر از شهروندان بومی این کشور هستند. در سال ۱۹۹۹، ۸/۱۶درصد از جمعیت آمریکا که در کشورهای خارجی متولد شده بودند فقیر بودند؛ اما این درصد در میان شهروندان بومی و متولد خود این کشور ۲/۱۱درصد بود. [۱۸] نسبت جمعیت مهاجر آمریکا پس از کاهش در دو دهه ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰، از ۷/۴درصد جمعیت این کشور در ۱۹۷۰ به ۴/۱۰درصد در سال ۲۰۰۰ افزایش پیدا کرد. [۱۹] مهاجرت همچنین می‌تواند به طور غیرمستقیم بر میزان شیوع فقر اثر بگذارد؛ چرا که افزایش تعداد مهاجرینی که از حداقل آموزش و مهارت برخوردار هستند، درآمد کارگران بومی را که در رده‌های شغلی پایین قرار دارند، تنزل می‌دهد. به عنوان مثال جورج بورخاس نیمی از کاهش دستمزد نسبی افرادی را که طی سال‌های ۱۹۸۰ تا ۱۹۹۵ از دبیرستان‌ها ترک تحصیل کرده‌اند، به پدیده مهاجرت نسبت می‌دهد. [۲۰]