نیکول هیچ آرزویی نداشت

بهروز صمدبیگی

نیکول فریدنی در ۲۸ دی‌ماه ۱۳۱۴ در شیراز به دنیا آمد و از ۱۴ سالگی دوربین دست گرفت و عکاسی کرد و دست روزگار او را در سن ۱۴ سالگی به کرمان کشاند؛ جایی که قرار بود استعداد عکاسی او آنجا شکوفا شود. خودش ماجرای زندگی‌اش را این‌گونه تعریف می‌کند؛ «پدر من در طرح معروف «ترومن» شاغل بود و شخصی به نام «حسین شریفی» هم متصدی عکاسی «اصل چهار» بود. او گاهی از من می‌خواست در خشک‌کردن عکس‌ها کمکش کنم. در آن چهاردیواری تاریک، تمام عشق و علاقه من به عکاسی زاده شد.

یک روز به دفتر پدرم در «اصل چهار» رفتم و عکس رنگی امامزاده دهستان (اختیارآباد، ۱۸ کیلومتری کرمان) را روی میزش دیدم؛ گفتم «این عکس را من گرفته‌ام». گفت نه، این عکس را یک آمریکایی گرفته و به من داده که روی میزم بگذارم. گفتم مطمئنم این عکس را من گرفته‌ام؛ این دوربین من است، از همین زاویه، همین موقع روز خودم با دوچرخه رفته بودم!

بالاخره پدرم کشوی میزش را باز کرد و تمام عکس‌هایی را که من گرفته بودم و چاپ شده بود بیرون آورد و به من داد. با ولع آنها را نگاه کردم، به خانه رفتم و آنها را به مادرم نشان دادم. روز بعد هم عکس‌ها را به دبیرستان بردم و به مدیر دبیرستان نشان دادم، او هم دستور داد که آنها را روی پانل زیر ویترین تابلوی اعلانات مدرسه بگذارند. آن روز بهترین روز عمرم بود. بچه‌ها برای دیدن عکس‌ها از سر و کول هم بالا می‌رفتند و این نقطه شروع کار عکاسی من بود».

عکاس طبیعت ایران روز چهارشنبه ۱۷ بهمن ۸۶ درگذشت.

اسفند ۸۷، در نگارخانه نیکول پیش روی منیر سلطانی نشسته بودم، در روزهایی که تب و تاب عید همه جا را گرفته بود اما او هنوز از زمانه و صبح روز ۱۷ بهمن ۸۶ دلخور است؛ روزی که نیکول فریدنی از پیش او و جامعه هنری ایران رخت بر بست و رفت.

لحظه به لحظه سفرهایش با نیکول را با شور و هیجان به یاد می‌آورد و بعد، تا صحبت می‌رسد به بی‌وفایی دوستان و فراموشی جامعه فراموشکار ما، بغض راه گلویش را می‌گیرد. همراه و همدم پدر عکاسی معاصر ایران و بزرگ‌ترین عکاس طبیعت این مرز و بوم حالا تک و تنها مانده است. با هزار و یک مشکل خانه را به «نگارخانه نیکول» تبدیل کرده، اما سه دانگ این خانه از آن کس دیگری است و حالا سهمش را می‌خواهد. دوست دارد مدرسه عکاسی نیکول را برپا کند اما هیچ‌کس او را جدی نمی‌گیرد و مسوولان گوشه چشمی به او ندارند و...

فضای گپ کوتاه ما در تلاطم میان خاطرات خوش سالیان عاشقی نیکول با عکس و طبیعت، مشکلات یار روزهای سخت نیکول گذشت.

«سال‌های سختی را پشت سر گذاشتم؛ فقط به خاطر بیماری نیکول و هیچ‌کس این را نفهمید. فقط همیشه از من بیشتر انتقاد شد تا تشکر. تشکر نه به خاطر اینکه وظیفه خودم را انجام دادم و نه به خاطر اینکه تا آخرین لحظه با نیکول بودم. تشکر از اینکه هر کاری توانستم انجام دادم و تازه بعد از این فعالیت‌های من شروع خواهد شد.» این را سلطانی می‌گوید. او که ۱۵ سال با عاشق بزرگ طبیعت ایران سر کرده و تنها منبع خاطرات پرشمار نیکول است.

«چرا یک نفر از من نپرسید برای چه این همه هزینه کردی تا نیکول چند ماه بیشتر زنده بماند؟ کسی نگفت چرا بیمارستان نیکول را عوض کردی؟ کسی نپرسید برای نیکول چه می‌توانیم بکنیم؟ فقط گفتند: می‌دونی این بیمارستان شبی چنده؟ گفتم شبی یک میلیارد هم باشه لیاقت نیکول هست و حتی شده آن نصفه خونه‌ای که توش زندگی می‌کنیم -چون ۳ دانگش مال کس دیگری است- را می‌فروشم و هزینه بیمارستان می‌کنم.»

اما اینها هیچ‌کدام افاقه نکرد. نیکول فریدنی که در ۲۸ دی‌ماه ۱۳۱۴، هوای شیراز را نفس کشیده بود و از ۱۴ سالگی دوربین به دست گرد طبیعت ایران می‌چرخید، در سال‌های آخر عمر، حال و روز خوشی نداشت. سرطان و پارکینسون رمق او را گرفته بود. «برای یک عکاس هیچ چیز بدتر از این نیست که دست‌هایش بلرزد. اما نیکول نمی‌خواست دوربین را زمین بگذارد. روحیه‌اش خیلی بد بود و بیماری در اوج. با کمک دوستش، سهراب خواستیم او را به خارج از شهر ببریم تا روحیه‌اش عوض شود.

حالش بد شد و به خانه برگرداندیمش، حالش بدتر و بدتر شد و بردیمش بیمارستان، وحشتناک بود، کسی به فریاد من نمی‌رسید، حتی دکترهای بیمارستان ... می‌خواستم نیکول را انتقال بدهم اما پول نداشتم.

کسی که از مفاخر ایران است، بی‌کس و تنها روی تخت بیمارستان افتاده بود، تمام آن دوست‌نماها که وقت سفر و خوشی با نیکول بودند، پیدایشان نبود.

بغض منیر سلطانی از یک گلایه شخصی نیست. این درد جامعه هنری ماست.

«نمی‌دونم عکاس‌ها و دوست‌هایی که سالیان سال کنار نیکول بودند و در عکس‌های یادگاری دست به گردنش انداخته بودند، این سال‌ها کجایند؟ چند سال پیش نیکول بهم گفت: «منیر؛ عوض شدند، پول عوضشان کرده...» از جو بدی که میان جامعه عکاسی به وجود آمده خیلی متاسفم و خوشحالم که نیکول هیچ آلوده این جو و این جمع نشد. فقط عکس گرفت و عکس گرفت. دیگران با او کار داشتند ولی نیکول با هیچ کس کار نداشت.»

حالا همسر نیکول هم تنها است، او که در روزهای بی‌کسی و بیماری، هنرمند بزرگ سرزمین ما را تنها نگذاشته بود. «به نیکول گفتم پنجره‌های این خانه کوچک است، بزرگش کنیم تا آفتاب تو بیاید. گفت: من به قدر کافی نور خورشید می‌بینم، وقتی میام خونه احتیاجی به نور ندارم. ولی وقتی مریض شد مجبور شدم تمام دیوارها را بردارم؛ حیاط به درون خانه آمد و پذیرایی خانه نیکول شد گالری نیکول. در حقیقت من می‌خواستم گالری را فضایی برای پذیرایی دوستان و همکارانش بسازم. چون وقتی مریض بود گفت: منیر، هیچ‌کس به من زنگ نمی‌زنه و هیچ‌کس به دیدنم نمیاد. گفتم آخر تو که حرف نمی‌زنی با کسی. ولی الان می‌فهمم که نیکول حرفی برای گفتن نداشت. او حرف‌هایش را با طبیعت زده بود.»

نمی‌دانم از دست چه کسی چه کاری بر می‌آید. خانم سلطانی هم توانش را جمع کرده و پیش خیلی‌ها رفته اما جوابی نگرفته: «ما همیشه دوست داریم نصفه خالی لیوان را ببینیم اما من می‌خواهم آن نصفه خالی را پر کنم با ساختن مدرسه نیکول و تندیسش. حتی اگر در ایران نشد، در خارج کشور. به کمک هیچ‌کس هم احتیاجی ندارم. نیکول ۱۳ سال پیش که هنوز مریض نبود به من گفت: «منیر من اگه همین الان بمیرم، هیچ آرزویی ندارم ولی همیشه به یاد تو خواهم بود.» پس به یاد نیکول و با آرزوهای خودم این مدرسه را می‌سازم.»