چشم‌های بدون پلک

  مجتبی ویسی

  شاعر، مترجم و منتقد

دو کتاب به خوانندگان معرفی می‌کنم:

- آنچه می‌ماند: فریدریش هولدرلین

- افسانه شاعر گمنام: محمدعلی سپانلو

«چشم‌هایش انگار پلک نداشتند.» گفته‌ای است از هوگو فون هوفمانشتال درباره روبر دسنوس، شاعر سوررئالیست و بشکوه فرانسوی، آن چشم‌های همیشه بیدار که جهان را در راستا و پهنایش می‌دید و با هنرش به تماشا می‌گذاشت. اساسا کار ادبیات و در مقیاسی وسیع‌تر، هنر و فلسفه همین است: چشمانی دیگرگونه به ما می‌بخشد تا بر پدیده‌ها و اموری چشم بگشاییم که در حالت معمول ناپیدایند. آشکار کردن لایه‌های نامرئی جهان. ما برای آگاهی بر وضعیت خود و کاروبار جهان به چشمانی خارج از هنجار، خارج از قراردادهای رایج، نیاز داریم. ادبیات و هنر غنی حکم همین چشم‌ها را دارند. چشم‌هایی که در دنیای کنونی کم‌سو شده‌اند. کم‌سویشان کرده‌اند. در عوض چه داریم؟ جهانی مالامال از خبر و اطلاعات گذرا و شبکه و هنر‌های آنی داریم. جهانی سرسام‌آور که قدرت توجه و تحلیل و تمرکز را از ما می‌گیرد. انسان معاصر از خبری به خبری می‌غلتد، از عکسی به عکسی، بدون دقت برای یافتن ارتباطی میان آنها. انسانی تکه‌تکه و پراکنده؛ گذرا، گذرنده و لغزنده، بی‌حافظه‌. انسانی پر از خبر و اطلاعات لحظه‌ای و خواه‌ناخواه پر از تنش و اضطراب و هولی که همین خبرها و اطلاعات مصرفی برایش می‌آورند به جانش می‌اندازند. این عناصر رایج و غالب در جهان معاصر مدام ما را می‌ترسانند، می‌لرزانند. به فردیتی بیمار دامن می‌زنند.  در عوض چه داریم؟ ژان کوکتو می‌گوید: «من دروغی هستم که حقیقت را می‌گوید.» کارکرد هنرمند و آثار هنری همین است: افشاگری. انسان را در عین لذت و سرگرمی مجهز به قوه‌های دیداری و شنیداری و فاهمه می‌کنند. نمی‌گذارد انسان به هر بادی بلرزد. قدرت آنالیز به او می‌دهند. پس باید به قول آدام زاگایوسکی، شاعر لهستانی، عمل کرد که می‌گوید: «مگذار آن لحظه مشعشع از کف برود.» این لحظه‌ها را هنر و ادبیات ایجاد می‌کنند. پس باید گفته جان کیتس را آویزه گوش کرد: «من به چیزی جز قداست محبت قلب و حقیقت تخیل یقین ندارم.» باید به آن نام نخست که ادبیات فرایاد می‌آورد و زبیگنیو هربرت از آن دم می‌زند، توجه کرد: «تنها با چیزها، با مهربانی سخن بگو/  با نام نخست‌شان...» در عوض چه داریم؟ فریدریش هولدرلین را داریم در مجموعه شعری با عنوان «آنچه می‌ماند»، تا خودمان و هستی را احضار کند، به یادمان آورد؛ دان دلیلو را داریم در «جهان‌شهر»، و در «نام‌ها»، تا اضطرار و بحران را در موقعیت کنونی جهان نمایان سازد، روایتی اتمی و کهکشانی از جهان ارائه دهد؛ در «افسانه شاعر گمنام» سپانلو را داریم که می‌گوید: «با این همه، سلام به میراث ما/  بر عشق ما که از نفرت شما به سلامت جست.» می‌بینید، چشم‌هایشان انگار پلک ندارد.