در بازگشت به ایران مطلع شدم که دولت ما (کابینه بیات)، به کیفیتی که در جای دیگر گفته‌ام، ساقط شده است. واقع این است که قلبا خوشوقت شدم زیرا مجال پیدا می‌کردم نیروی خود را صرف کارهای دانشگاه و تحقیقات و تالیفات خود کنم. چیزی نگذشت که جنگ به پایان رسید و آمریکایی‌ها درصدد بودند امیرآباد را تخلیه کنند و ما آماده تحویل گرفتن بودیم. سفارت آمریکا اطلاع‌ داد که طبق دستور کلی دولت متبوع خود تاسیسات آنجا را نمی‌توانند ببخشند، بلکه باید بفروشند ولو به ثمن بخس باشد. بعد معلوم شد که این ثمن بخس در حدود دو میلیون ریال است و دانشگاه برای تحویل گرفتن امیرآباد باید قبلا این مبلغ را بپردازد. این کاری بود که از عهده دانشگاه با بودجه و اعتبارات محدودی که داشت به کلی خارج بود. دست نیاز به سوی دولت دراز کردم. نخست‌وزیر گفت: خیلی متاسفم ولی خزانه دولت خالی است.» به ناچار به فکر شاه افتادم و با گردنی کج به حضور او رفتم. قیافه‌ای گرفته و اندوهناک داشتم. ساکت و بی‌حرکت ماندم. شاه گفت: «مثل این است که حال شما خوب نیست.» گفتم: «همین طور است که می‌فرمایید. خیلی هم بد است. سفارت آمریکا برای تحویل دادن امیرآباد بابت تاسیساتی که در آنجا کرده‌اند دویست‌هزار تومان مطالبه می‌کند. دانشگاه که چنین پولی ندارد. نخست‌وزیر هم می‌گوید خزانه دولت خالی است. پس تکلیف ما چیست؟» شاه اندکی سکوت کرد من سکوت را مغتنم شمرده گفتم: «امیرآباد را اعلیحضرت به دانشگاه اعطا فرموده‌اند. آیا اجازه هست عرض کنم. الاکرام بالاتمام؟» شاه لبخندی زد و گفت: «برای این بود که عزا گرفته بودی؟ بسیار خوب تاسیسات را خودم برای دانشگاه می‌خرم.»شاه به وعده خود وفا کرد. من بر آن شدم که بی‌درنگ دست تصرف روی امیرآباد بگذارم. برای این کار مهندس عبدالله ریاضی استاد دانشکده فنی را برای سرپرستی و برای به کار انداختن کارخانه یخ مصنوعی و بهره‌برداری از آنجا فرستادم. در همین حال جوانی به نام معتمد را که رییس دفتر دانشکده حقوق بود و ادعا داشت که در اداره امور دانشجویان تجربه و مهارت دارد، برای سرپرستی دانشجویان ساکن امیرآباد به آنجا فرستادم. این شخص روزی گزارش داد که مقداری از آلات و ادوات امیرآباد مفقود شده و به سرقت رفته است. من از دادسرای تهران خواستم به این امر رسیدگی کنند.چند روز بعد مهندس ریاضی با قیافه‌ای برافروخته وارد دفترم شد و گفت: «اگر جنابعالی به من اعتماد نداشتید چرا مرا به سرپرستی امیرآباد گماشتید که حیثیت و آبروی من لکه‌دار شود.» من نمی‌توانستم چه می‌گوید و مقصودش چیست. توضیح خواستم. گفت: «جنابعالی از دادگستری خواسته‌اید بازپرس بفرستند مرا استنطاق کند.» گفتم: «من به هیچ‌وجه خیال نمی‌کردم مزاحم شما بشوند. به من گفتند اشیایی در امیرآباد مفقود شده است، خواستم رسیدگی کنند. خیلی متاسفم که مزاحم شما شده‌اند.» ریاضی خیلی ناراحت به نظر می‌رسید. کوشیدم او را آرام کنم و عقده را از دل او بیرون بیاورم. بدین منظور کمک کردم به اینکه همکارانش به او رای بدهند و رییس دانشکده بشود. در شورای روسای دانشکده‌ها و در شورای دانشگاه همیشه او را بیش از آنچه حقش بود مورد احترام قرار می‌دادم و او ظاهرا اظهار امتنان و ارادت می‌کرد. ولی معلوم شد که از همان تاریخ- شاید هم قبل از آن- با مقامات انتظامی و درباری ارتباط نزدیک پیدا کرده و مورد اعتماد کامل آنها قرار گرفته است. این حقیقت روزی برای همه روشن شد که بعد از سقوط دکتر مصدق ناگهان نماینده مجلس شورای ملی شد و بلافاصله به ریاست آنجا رسید. مقامی که سال‌های متمادی، یعنی تا سال ۱۳۵۷، اختصاص به او داشت.

روزی رییس تشریفات سلطنتی به من اطلاع داد که شاه فردا به امیرآباد تشریف می‌برند. لازم است شما هم آنجا باشید. من نیم ساعت قبل از وقت مقرر به امیرآباد رفتم. اتومبیل شاه وارد محوطه شد. تنها کسی که همراهش بود سپهبد یزدان‌پناه بود. او در آن زمان گویا درجه سرلشگری داشت، وزیر جنگ یا رییس ارکان حرب و آجودان مخصوص شاه و به هر حال مقتدرترین افسر ارتش بود. امیرآباد خیابان‌های ساخته شده ماشین‌رو نداشت. راه‌های آن البته همه خاکی و پر از پستی و بلندی بود. پس شاه سوار جیپی که قبلا تهیه کرده بودند شد و پشت فرمان قرار گرفت و به من اشاره کرد پهلوی او بنشینم. یزدان‌پناه هم پشت‌سر ما نشست. شاه گفت: «من امیرآباد را ندیده بودم. امروز خواستم با هم یک گشتی در آن بزنیم.» تمام قسمت‌های امیرآباد به دقت مورد بازدید شاه قرار گرفت و سرانجام به نقطه مبدا حرکت بازگشتیم و از جیپ پیاده شدیم. شاه، پیش از آنکه سوار اتومبیل شود و راه کاخ را پیش گیرد، در خیابان باریکی شروع کرد به قدم زدن و من به اشاره‌ او همراهش شدم. گفت: «دکتر سیاسی، این امیرآباد را من ندیده بودم و نمی‌دانستم این وسعت را دارد. در واقع دراندردشتی است که به درد دانشگاه نمی‌خورد. دانشگاه به این همه اراضی احتیاج ندارد و نمی‌تواند آن را اداره کند و مورد استفاده قرار دهد.» من دریافتم که بازدید شاه از امیرآباد بی‌مقدمه نبوده و توطئه‌ای در کار است. گفتم: «دانشگاه ما جوان است، با سرعت گسترش می‌یابد، دانشجویان آن به سی چهل هزار نفر خواهند رسید و دانشکده‌ها و موسسات جدید تاسیس خواهند یافت و احتیاج به جا خواهند داشت و یقین است که چیزی نخواهد گذشت که امیرآباد به صورت یک شهرک زیبای دانشگاهی درخواهد آمد.» باری، تا می‌توانستم با حرارت زیادی در این‌باره داد سخن دادم. شاه گفت: «موضوع دیگر این است که امیرآباد در اختیار ارتش بوده و حالا وزارت جنگ به حق اصرار دارد آن را تصرف کند.» گفتم: «چنانکه سابقا هم به عرض رساندم امیرآباد چون نزدیک دانشگاه است،‌ برای تکمیل موسساتش و برای جای دادن دانشجویان، مناسب‌ترین محل است. وزارت جنگ می‌تواند به جای امیرآباد هر جای دیگری را در تهران یا اطراف آنکه بخواهد در اختیار بگیرد.» من احساس کردم با همه دلیل و برهان و حرارتی که به میان آوردم، شاه قانع به نظر نرسید و در حال تردید میان دانشگاه و وزارت جنگ و ارتش گیر کرده بود. این بود که آخرین تیری که در ترکش داشتم رها کردم و گفتم: «اعلیحضرت امیرآباد را به دانشگاه مرحمت فرموده‌اید و این مرحمت به اطلاع همه دانشگاهیان، اعم از استادان و دانشجویان و سایر کارمندان و کارکنان این موسسه بزرگ علمی رسیده است و چنان‌که عرض شد همه سپاسگزار این عطیه ملوکانه بوده و هستند. تصور نمی‌فرمایید که بازپس گرفتن آن، چه انعکاس نامطلوب و یاس‌آوری در دانشگاه، که تنها موسسه بزرگ آموزش عالی کشور است، خواهد داشت؟» نزدیک اتومبیل شده بودیم. شاه چیزی نگفت و به عنوان خداحافظی به من دستی داد و سوار شد. یزدان‌پناه هم با قیافه گشاده و لبخند فاتحانه با من خداحافظی کرد و به دنبال شاه به راه افتاد. او یقین داشت که در گفت‌وگوی خصوصی که شاه با من داشته موضوع بازگرداندن امیرآباد به وزارت جنگ خاتمه یافته است.

فردای آن روز از مهندس جفرودی، استاد دانشکده فنی که علاوه بر سایر خصوصیات فضلی و اخلاقی مردی بسیار فعال و جدی بود، خواستم به سرعت هر چه تمام‌تر یکی از خوابگاه‌های سربازان آمریکایی را به هر وسیله‌ای که شده، ولو به طور موقت، تقسیم‌بندی کند و به صورت اتاق‌های کوچک درآورد تا بتوان عده‌ای از دانشجویان را در آن‌جا سکونت داد. این مهم در زمانی حتی کوتاه‌تر از آنچه انتظارش را داشتم صورت گرفت و بلافاصله عده‌ای از دانشجویان شهرستانی را که می‌دانستم به چه وضع نامناسبی در مسافرخانه‌ها جای گرفته بودند به امیرآباد فرستادم و در اتاقک‌های آماده شده سکونت دادم و سپس طی یک نامه رسمی توسط دفتر مخصوص شاهنشاهی به استحضار شاه رساندم که دانشجویانی که از هم‌اکنون از مسافرخانه‌ها و جاهای نامناسب دیگر به امیرآباد انتقال یافته و خوابگاه‌های مناسبی در اختیار گرفته‌اند از مراحم شاهانه بسیار سپاسگزارند و به دعاگویی مشغول می‌باشند. به این ترتیب تصرف امیرآباد توسط دانشگاه تهران این‌بار دیگر قطعی به نظر می‌رسید.چیزی از این مقدمه نگذشته بود که روزی شوارتسکوف آمریکایی، ظاهرا مستشار و واقعا فرمانده کل ژاندارمری ایران، تلفنی از من وقت ملاقات خواست. من با او تماسی پیدا نکرده بودم او را نمی‌شناختم. تعجب کردم که با من چه کار می‌تواند داشته باشد. به هر حال برای دو روز بعد وقتی را معین کردم. در روز و ساعت مقرر او در حالی که چهار افسر ارشد ایرانی همراهی‌اش می‌کردند وارد دفتر من شد و پس از مختصر تعارف از کیف دستی‌اش پاکتی درآورد و روی میز من گذاشت. سر پاکت باز بود و نامه امضای نخست‌وزیر احمد قوام (قوام‌السلطنه) را داشت و مضمونش این بود: «جناب آقای دکتر سیاسی رییس دانشگاه، نظر به اینکه ژاندارمری کل کشور برای توسعه خود احتیاج به محل وسیع و مناسبی دارد و امیرآباد برای این منظور در نظر گرفته شده است ترتیب انتقال و تحویل آن را به ژاندارمری کل کشور بدهید.» بسیار متعجب و ناراحت شدم ولی کوشیدم تعجب و ناراحتی خود را نشان ندهم. شوارتسکوف همین که دید از قرائت نامه فارغ شده‌ام، بی‌مقدمه گفت: «ما (با اشاره به افسران) آمده‌ایم امیرآباد را تحویل بگیریم.» من با کمال خونسردی و ملایمت گفتم: «این کاری نیست که در عرض یکی دو ساعت، یا حتی یکی دو روز، انجام شود. مقدماتی دارد که باید فراهم شود. از دیدن شما و آقایان خیلی خوشوقتم و مقدمات که فراهم شد، اطلاع خواهم داد.» این بگفتم و از جای برخاستم و دستم را به سوی شوارتسکوف، که او هم به ناچار از جای برخاسته بود، دراز کردم و به او و همراهانش خدانگهدار گفتم. آقایان در حال سکوتی که به آنها تحمیل شده بود دفترم را ترک گفتند.

مدتی را پشت میز خود بهت‌زده و بی‌حرکت ماندم. تمام زحماتی که از روز اول برای به دست آوردن امیرآباد کشیده بودم چون پرده سینما از نظرم گذشت، البته محال بود بگذارم امیرآباد به این مفتی از دانشگاه جدا شود. ولی جلوگیری از این فاجعه چقدر صرف وقت و نیرو لازم داشت قابل پیش‌بینی نبود. اول فکر کردم از شاه استمداد کنم. ولی احمد قوام را که در کابینه اولش (۱۳۲۱) با او همکاری داشتم خوب می‌شناختم و می‌دانستم که مردی است محکم، تا حدی قلدر و ممکن است امر احتمالی شاه به نفع دانشگاه را نپذیرد و برای اجرای دستوری که داده است بیشتر پافشاری کند. پس، از این وسیله چشم پوشیدم و توجه را به خود نخست‌وزیر معطوف داشتم و روز بعد به دیدنش رفتم. احمد قوام نسبت به من همیشه اظهارمحبت می‌کرد و احترام می‌گذاشت. بیشتر البته برای اینکه در راس بزرگ‌ترین موسسه علمی کشور بودم و بر گروه استادان و روشنفکران و دانشجویان ریاست داشتم. به هر حال مرا با مهربانی پذیرفت و گفت: «از دیدن شما خوشوقتم کاری هم داشتید؟» نامه‌اش را روی میزش گذاشتم و گفتم: «آمده‌ام تقاضا کنم این دستور را بلااجرا بگذارید.» با تعجب گفت: «این چه تقاضایی است می‌کنید؟ مستشار عالی‌مقام آمریکایی که مشغول توسعه دادن ژاندارمری ما و مجهز ساختن و به صورت یک ژاندارمری مدرن در آوردن آن است همه جا را دیده و نپسندیده و فقط امیرآباد را برای این کار مناسب تشخیص داده است.» گفتم: «ممکن است فردا هم بیاید حضور جنابعالی و بگوید که برای سکونت شخصی خودش همه جا را گشته و منزل بنده را مناسب تشخیص داده است. آیا امر خواهید فرمود بیاید منزل بنده را تصرف کند؟» قوام لبخندی زد و گفت: «این که قیاس مع‌الفارق است.» گفتم: «این‌طور نیست. امیرآباد متعلق به دانشگاه است و متاسفم که این را قبلا به اطلاع جنابعالی نرسانده بوده‌اند.» گفت: «چرا، اطلاع داشتم و الا نامه‌ام خطاب به جنابعالی نمی‌بود. دانشگاه می‌تواند جای دیگری برای خود تهیه کند. این مستشار برای پیاده کردن طرح‌های خودش امیرآباد را لازم دارد.» گفتم: «امیرآباد به این آسانی به تصرف دانشگاه در نیامده است که به این آسانی هم از دستش برود. اجازه بفرمایید تاریخچه این ماجرا را به‌طور خلاصه عرض کنم.» آنگاه بدون اینکه منتظر اجازه شوم، این تاریخچه را، آنچنان که اندکی پیش یادداشت شده است، ‌به اطلاع رساندم. از قیافه نخست‌وزیر چنین برمی‌آمد که قانع نشده است. من مجال سخن گفتن به او نداده و دنبال مطلب را گرفته گفتم: «می‌دانید که به جنابعالی ارادت دارم و نمی‌خواهم کوچک‌ترین ناراحتی برایتان فراهم شود. تصور نمی‌فرمایید جدایی امیرآباد از دانشگاه به دستور جنابعالی چه عدم رضایت و احتمالا چه جنجالی در دانشگاه به وجود خواهد آورد؟ گذشته از این، امیرآباد را که قبلا متعلق به وزارت جنگ بود، شاه، با وجود مخالفت آن وزارتخانه، به دانشگاه بخشیده است. آیا خوشایند است که شاه ببخشد و نخست‌وزیر پس بگیرد؟»

گفت‌وگو و بحث با نخست‌وزیر بیش از یک ساعت به طول انجامید. نخست‌وزیر به کلی ملایم شده بود. سرانجام گفتم: «استدعا دارم امر بفرمایید شوارتسکوف پایش را از کفش دانشگاه- که پر از سیخ و میخ است- بیرون بیاورد و محل دیگری را برای ژاندارمری برگزیند.» قوام گفت: «شما که برای من کنفرانس دادید و نگذاشتید من چیزی بگویم.» گفتم: «علت این جسارت این بود که نمی‌خواستم پیش از شنیدن توضیحات من نظری ابراز دارید که بعد از شنیدن توضیحات احتمالا مجبور به تغییر آن نظر شوید.» قوام نامه را پس گرفت و گفت: «این هم محض خاطر شما.»

برای جلوگیری از پیشامدی نظیر آنچه گذشت، در ایجاد بناهای جدید در امیرآباد تسریع به عمل آوردیم و نخستین خوابگاه بزرگ و مجهز زیر نظر مهندس جفرودی در مدتی کوتاه ساخته شد و مورد استفاده دانشجویان قرار گرفت. خوابگاه‌ها و بناهای دیگر برای موسسات مختلف دانشگاه به وجود می‌آمدند و این امر همچنان ادامه پیدا کرد تا آنجا که امروز دارای این بناها و این موسسات شده است.