فرانسه، استعمار‌گر نیرومندی بود

در ۱۹۱۴، فرانسه نسبت به اتریش - هنگری از مزایای قابل‌توجهی برخوردار بود. شاید مهم‌ترین این مزیت‌ها آن بود که فرانسه فقط یک دشمن داشت - آلمان - و بنابراین، می‌توانست تمام منابع ملی خود را بر ضد آن بسیج کند. طی دهه ۱۸۸۰ وضع چنین نبود، زیرا در آن زمان فرانسه، بریتانیا را در مصر و آفریقای غربی به مبارزه می‌طلبید، با نیروی دریایی بریتانیا سر رقابت داشت، با ایتالیا تا سرحد زد‌و‌خورد در کشمکش بود و مهم‌تر از همه اینکه خود را برای انتقام از آلمان آماده می‌کرد. حتی هنگامی هم که سیاستمداران محتاط‌تر کشور را از لبه پرتگاه کنار کشیدند و پای در راه اتحاد با روسیه گذاشتند، معضل استراتژیکی فرانسه همچنان حاد بود. مهیب‌ترین دشمن فرانسه بی‌گمان، امپراتوری آلمان بود که اینک بیش از هر زمان دیگری قدرتمند به نظر می‌رسید. ولی مبارزه‌طلبی‌های دریایی و مستعمراتی ایتالیا نیز (از دیدگاه فرانسه) نگران‌کننده بود و آن هم نه فقط از جهت خود ایتالیا، بلکه به آن جهت که در صورت بروز جنگ با آن کشور متحد آلمانیش نیز تقریبا به طور مسلم وارد میدان نبرد می‌شد. برای ارتش، این امر به معنای آن بود که باید تعداد قابل‌ملاحظه‌ای از لشکرهای خود را در مرزهای جنوب شرقی متمرکز کند. برای نیروی دریایی فرانسه نیز این امر موجب تشدید مشکل استراتژیکی دیرینه‌ای می‌شد: این مشکل که آیا باید ناوگان خود را در بندرگاه‌های مدیترانه‌ متمرکز کند، یا در بندرگاه‌های اقیانوس اطلس، یا اینکه خطر تقسیم آنها را به دو نیروی کوچک‌تر بپذیرد.

تمام اینها با برهم خوردن سریع مناسبات انگلستان و فرانسه، پس از اشغال نظامی مصر به وسیله بریتانیا در ۱۸۸۲، در هم آمیخت. از ۱۸۸۴، هر دو کشور بریتانیا و فرانسه در مسابقه دریایی گسترنده‌ای درگیر شدند. علاوه‌بر این، بریتانیا بیم آن داشت که خطوط ارتباطی خود را در مدیترانه از دست بدهد و احتمالا از طریق کانال مانش موردحمله فرانسه قرار گیرد. برخوردهای مستمر و فراوان فرانسه و انگلستان در مستعمرات از تمام اینها تهدیدآمیزتر بود. فرانسه و بریتانیا در ۱۸۸۵-۱۸۸۴ بر سر کنگو و در سراسر دهه‌های ۱۸۸۰ و ۱۸۹۰ بر سر آفریقای غربی کشمکش و منازعه داشتند. در ۱۸۹۳، بر سر سیام به آستانه جنگ رسیدند. بزرگ‌ترین این بحران‌ها در ۱۸۹۸ و به هنگامی فرا رسید که رقابت شانزده ساله بریتانیا و فرانسه برای کنترل دره نیل در برخورد بین سپاه کیچنر و نیروی اعزامی کوچک مارشان در فاشودا به اوج خود رسید. فرانسویان، با آنکه در این برخورد به عقب زده شدند، امپریالیست‌های جسور و پرتوانی بودند.

ساکنان تیمبوکتو و تونکن، نه تنها فرانسه را همچون قدرتی رو به انحطاط در نظر نمی‌آوردند، بلکه درست برعکس آن می‌اندیشیدند.

بین ۱۸۷۱ تا ۱۹۰۰، فرانسه بیش از ۶/۵میلیون کیلومتر مربع بر سرزمین‌های مستعمراتی خود افزوده بود و بزرگ‌ترین امپراتوری ماورای بحار را، پس از بریتانیا، در اختیار داشت. هرچند بازرگانی آن سرزمین‌ها دامنه گسترده‌ای نداشت، فرانسه ارتش مستعمراتی بزرگ و یک رشته پایگاه‌های دریایی اساسی از داکار تا سایگون به وجود آورده بود. نفوذ فرانسه حتی در مناطقی هم که مستعمره‌اش نبودند، مثل شرق طالع و جنوب چین، بسیار زیاد بود.

معمولا چنین استدلال می‌شد که فرانسه از آن رو توانسته بود چنین سیاست استعماری پویایی را اجرا کند که ساختارهای حکومتش به گروه کوچکی از دیوانسالاران، فرمانداران مستعمرات و طرفداران متعصب استعمار امکان می‌داد استراتژی‌های «پیشرو» خود را اجرا کنند، بی‌آنکه حکومت‌های زودگذر جمهوری سوم، بخت چندانی برای ضبط و ربط این استراتژی‌ها داشته باشند. ولی اگر حالت ناپایدار سیاست پارلمانی فرانسه به خط مشی استعماری این کشور - با واگذاشتن آن در دست کارمندان ثابت دولت و دوستان آنها در «محفل» مستعمره‌گران - نادانسته و سهل‌انگارانه، قوت و انسجام بخشیده بود، در زمینه امور نظامی و دریایی تاثیر این چنین خوش نداشت. برای مثال، تغییر و تبدیل‌های سریع کابینه، وزیران جدید دریاداری با خود می‌آورد که بعضی از آنان صرفا «کارمند بلندپایه اداری» بودند و برخی دیگر عقایدی استوار (ولی همواره متفاوت) در زمینه استراتژی نیروی دریایی داشتند. در نتیجه، با آنکه طی این سال‌ها پول زیادی به نیروی دریایی فرانسه تخصیص داده شد، بهره‌برداری مناسبی از آن به عمل نیامد: برنامه‌های کشتی‌سازی اغلب بازتابی بود از تغییر و تبدیل‌های کابینه‌ها و رجحان‌های گوناگون دولت‌های مختلف. برای مثال، در کابینه‌ای استراتژی یورش بر ناوگان تجارتی مقدم شمرده می‌شد و در کابینه بعدی از رزمناوها حمایت قاطع به عمل می‌آمد. در نتیجه، نیروی دریایی فرانسه مشتمل بر مجموعه ناهمگنی از کشتی‌ها بود که با ناوگان بریتانیا، سپس آلمان، به هیچ روی قابل‌مقایسه نبود. ولی تاثیر سیاست بر نیروی دریایی فرانسه بسی کم‌رنگ‌تر از تاثیر آن بر ارتش بود. افسران ارتش در مجموع از سیاستمداران جمهوری‌خواه نفرت داشتند و برخوردهای فراوان مقامات کشوری و لشکری (که ماجرای دریفوس فقط یکی از پرسروصداترینشان بود) لاجرم به تضعیف بافت سیاسی - نظامی فرانسه منجر می‌شد و هم وفاداری و هم کارآیی ارتش را زیر سوال می‌برد. فقط در جریان احیای احساسات ملیت‌پرستانه پس از ۱۹۱۱ بود که این جدال‌های نظامیان و غیرنظامیان کنار گذاشته شد و همه جناح‌ها برای جهاد مشترک بر ضد دشمن اصلی، یعنی آلمان، به یکدیگر پیوستند. ولی این پرسش همواره برای بسیاری کسان مطرح بود که آیا سیاست‌زدگی بیش از حد، آسیب ترمیم‌ناپذیری به نیروهای مسلح فرانسه وارد نیاورده است.