داستان صراف و شاه ایران‌

تاریخ و اقتصاد: هانری رنه دالمانی، سیاح و مجموعه‌دار فرانسوی اواخر سده نوزدهم به ایران سفر کرده و شرح سفر خود را در کتابی نوشته است. گفته می‌شود که کلکسیون آنتیک هانری رنه یکی از مهم‌ترین و معروف‌ترین کلکسیون‌هایی است که در پاریس وجود دارد؛ کلکسیونی از آثاری که از ایران و کشورهای دیگر آسیا خریده یا غارت کرده است. در اینجا بخشی از سفرنامه او را می‌خوانید که در آن تلویحا آورده است: سرمایه جایی می‌رود که امنیت دارد. از این رو تاجران ایران را به فرار از ایران و بردن سرمایه هاشان به اروپا فراخوانده است.

امروز جمعه و تعطیل عمومی است و ما کدورت خاطری داریم که نمی‌توانیم در شهر گردش کنیم. سرگرمی ما فقط منحصر است به نشستن در بالکن سردر کاروانسرا و تماشای مهتران که مشغول زخم‌بندی اسبان هستند. کلاغ پیری هم که یک پایش لنگ است روی بام همسایه نشسته و چنان می‌نماید که میل دارد با ما مرافقت کند. خوشبختانه مدیر چاپارخانه چون ما را بیکار دید آمد و نزد ما نشست و صحبت شروع شد، او داستانی برای ما نقل کرد که گویا هنوز هم قهرمانان آن در قید حیات باشند.

او گفت: چندی پیش در تهران صرافی بود که ثروت زیاد و زندگانی مجلل و خوشی داشت، حرم او هم از زنان متعدد و زیبارویی تشکیل یافته بود که بعضی عقدی و جمعی صیغه یا خدمتکار بودند، اسبان شکیل و اصیلی هم در اصطبل خود داشت. عمارت مسکونی او بسیار عالی بود و از ستون‌های سنگ مرمر گرانبها که مهتابی (بالکن) قشنگی را نگاهداری می‌کرد احاطه شده بود؛ ولی این زندگانی باشکوه و مجلل برای او چندان دوامی نکرد و در فاصله کمی خوشبختی او مبدل به بدبختی شد. توضیح آنکه روزی یکی از درباریان نزد او آمد و گفت: پادشاه محبوب شما از حیث پول در مضیقه است و بسی خوشوقت خواهد شد که یکی از رعایای او وجهی به‌عنوان وام به او تقدیم نماید. صراف خوب می‌دانست که وام دادن به پادشاه تقریبا مانند صدقه‌ای است که در راه خدا می‌دهند و پس از دادن نباید هرگز در فکر پس گرفتن آن باشند. بنابراین پاسخ مثبتی به او نداد و به فکر جلای وطن افتاد و مقدار زیادی از دارایی خود را به بانک‌های اروپا فرستاد. چندی بعد شاه باز قاصد دیگری نزد صراف فرستاد، این قاصد جز عمارت خالی از سکنه چیزی نیافت و شنید که صراف به اروپا مسافرت کرده است.

پس از کنجکاوی زیاد پسر صراف را در اتاقی یافت که بسی اندوهناک به نظر می‌آمد. قاصد علت اندوهش را پرسید. پسر پاسخ داد که پدرم مرا از همه چیز محروم کرده است و جز فقر و بدبختی چیزی برای من باقی نگذارده است. بنابراین قاصد از منزل او بیرون رفته و نتیجه ماموریت خود را به‌شاه گزارش داد. شاه گفت از این حرف‌ها بوی کذب استشمام می‌شود و فرمان داد تا پسر صراف را به حضور بیاورند. همین که جوان حاضر شد شاه به استنطاق او پرداخت؛ ولی همان حرف‌هایی را که از قاصد شنیده بود عینا از آن جوان شنید. بنابراین امر کرد که دست‌های او را از پشت ببندند و پاهایش را در فلک بگذارند و آن قدر چوب به کف پاهایش بزنند تا محل مخفی پول‌های پدر را بروز دهد. پس از آنکه او را فلک کردند و شروع به چوب زدن کردند پسر مدتی از بروز خزینه پدر خودداری کرد و چون شکنجه زیادتر شد دیگر نتوانست مقاومت کند و اظهار کرد که پدرم پول‌های خود را در اولین ستون سمت چپ خانه مخفی کرده است.

فورا فراشان به امر شاه با بیل و کلنک و تیشه به خانه صراف رفته و ستونی را که نشان داده بود سرنگون کردند و پول‌های طلا مانند آبشار زرینی در روی پله‌های عمارت سرازیر شد بنابراین آنها را جمع کرده در جوالی ریخته و به نزد شاه آوردند. شاه امر کرد که پسر صراف را از زندان آزاد کنند و تحت نظر قرار دهند. صراف زاده چون آزاد شد به منزل آمد و شبانه به دست خود سایر خزائن مخفی پدر را شکافت و محتوای آنها را در استخر بزرگ خانه ریخت و چندی در منزل یکی از آشنایان خود مخفی شد و پس از مدتی به منزل آمده به تدریج سیم و زری را که در استخر ریخته بود، درآورد و به‌طور محرمانه به بانک سپرد و بعد هم به وسیله‌ای فرار کرد و به اروپا رفت و اکنون پدر و پسر در آنجا با تمولی سرشار و احترام فوق‌العاده آزادانه زندگانی می‌کنند.

- سفرنامه از خراسان تا بختیاری، نویسنده: هانری رونه دالمانی، ترجمه: محمدعلی فره‌وشی، ص: 673