آنچه اقتصاددان در خشت خام میدید(۲)
هایک و سوسیالیسم (قسمت اول - ادامه در خبر بعدی) - ۱۷ اسفند ۸۹
مترجم: محسن رنجبر
بخش دوم و پایانی
۴- هایک و نظمهای خودانگیخته
الف. نقد صنعگرایی عقلباورانه
آخرین مجموعه از بحثهای هایک در برابر سوسیالیسم از این فرض آغاز میشود که نظام بازار و دیگر نهادهای مشخص اجتماعی، نمونههایی هستند از پدیدههای پیچیدهای که به طرزی خودانگیخته سازماندهی شدهاند و پیامدهای ناخواسته مفیدی را برای آن دسته از افرادی که به قدر کافی خوششانس بودهاند که تحت این نظمها زندگی کنند، به بار میآورند.
بروس کالدول*
مترجم: محسن رنجبر
بخش دوم و پایانی
۴- هایک و نظمهای خودانگیخته
الف. نقد صنعگرایی عقلباورانه
آخرین مجموعه از بحثهای هایک در برابر سوسیالیسم از این فرض آغاز میشود که نظام بازار و دیگر نهادهای مشخص اجتماعی، نمونههایی هستند از پدیدههای پیچیدهای که به طرزی خودانگیخته سازماندهی شدهاند و پیامدهای ناخواسته مفیدی را برای آن دسته از افرادی که به قدر کافی خوششانس بودهاند که تحت این نظمها زندگی کنند، به بار میآورند. حال اکثر خوانندگان آثار هایک، به ویژه در میانه سده گذشته، این نگرش را که نظام بازار نمونهای ایدهآل از نظامی خودسازماندهنده است، نگرشی عجیبوغریب میدانستند. از نگاه آنها نظام بازار بیشتر شبیه دستگاهی بود که خراب شده است و به چیزی میمانست که اگر نباید فورا تعویض میشد، لااقل به تعمیری اساسی نیاز داشت. هایک این دیدگاه مخالف را «صنعگرایی عقلباورانه» (rationalist constructivism) نامید و ریشه آن را گونه خردگرایانه فرانسوی تفکر روشنگری دانست و آن را به مثابه نوعی زمینه مقایسه در نوشتههای بعدی خود به کار گرفت؛ بنابراین بهزعم هایک، صنعگرایان عقلباور معتقد بودند:
«که نهادهای انسانی تنها در صورتی در خدمت اهداف انسانی خواهند بود که آگاهانه برای دستیابی به آن اهداف طراحی شده باشند و همچنین غالبا معتقد بودند که وجود یک نهاد نشانهای است از اینکه برای دستیابی به هدفی خاص خلق شده است و همواره اعتقاد داشتند که باید جامعه و نهادهایش را به گونهای بازطراحی کنیم که فعالیتهایمان تماما به واسطه اهداف معین هدایت شوند. این قضایا از دید بیشتر افراد تقریبا بدیهی به نظر میرسند و ظاهرا تنها نگرشی را شکل میدهند که شایسته موجودی متفکر است.»
هدف هایک در اولین نقدهایش، «ذهنیت مهندسی» در «انسانهای علمی» بود، اما این هدف بعدا گستردهتر شد و مدافعان خردگرایی، تجربهگرایی، فایدهگرایی و پوزیتیویسم را نیز دربرگرفت. هم دایموند و هم گری تاریخنگاری به ظاهر خلاقانه هایک را به چالش گرفتهاند.
هایک به پیروی از کارل منگر بر این اعتقاد بود که نظمهای خودانگیخته اجتماعی، محصول کنش انسان هستند، اما عامدانه و آگاهانه طراحی نشدهاند. این قبیل نهادها به تدریج تکامل یافتهاند و تنها پس از ظهور آنها بوده که مزیتهایشان، ابتدا توسط برخی مدرسیها، سپس توسط اعضای مختلف روشنگری اسکاتلندی و بعد دوباره از سوی منگر بازشناخته شدهاند. دلبستگی هایک به این گونه نظمها در دهه ۱۹۳۰ آغاز شد و حقیقتا در پرسشی که در «اقتصاد و دانش» مطرح کرد و در آن از چگونگی هماهنگ شدن کنشهای انسانی، حتی در نبود قدرت کنترلکننده مرکزی سوال کرد، نمود دارد. در نوشتههای اولیه هایک بر نقش هماهنگکننده قیمتهای بازار که آزادنه تعدیل مییابند، تاکید شده بود، اما او اندکی بعد تمام انواع کنشها، هنجارها، قواعد و دیگر اشکال نهادها را نیز در پدیدههایی که به هماهنگی اجتماعی کمک میکنند، وارد ساخت؛ بنابراین او میپذیرفت که نهادهایی از قبیل زبان، قانون و پول به این خاطر پدید آمدهاند که در توانایی افراد برای پیگیری اهداف خود سهیم هستند، اصول اخلاقی ما نوعی تکامل فرهنگی از همین نوع را پشت سر گذاشتهاند و (همان طور که در ادامه خواهیم دید) حتی نظمبخشی به شبکههای عصبی در مغز انسان نیز به همین قیاس انجام میگیرد.
هایک برداشت خود از تکامل فرهنگی و نهادی را برای نقد این دیدگاه که جامعه میتواند نهادها یا اصول اخلاقی را بازسازی کند تا عقلانیتر شوند، به کار گرفت. مثل همیشه مسائل دانشی نقش برجستهای را در این بحث بازی میکردند. هایک معتقد بود که کنشها، هنجارها و نهادهایی که به شکلی خودانگیخته بروز مییابند، نه تنها انسانها را به استفاده بهتر از دانش قادر میسازند، بلکه امکان حفظ دانشی را که در گذشته به دست آمده است نیز فراهم میآورند، چون اینها دستساختههایی هستند که آزمایشهای افراد بیشماری را در طول دورههای زمانی بلندمدت بازمینمایانند:
«در دیدگاه تطورگرا نه تنها فرض نمیشود که آنهایی که نهادها را خلق کردهاند باهوشتر از ما بودهاند، بلکه اصل بر این بینش است که نتیجه آزمایش نسلهای فراوان، تجربهای را بیش از آنچه هر فردی به تنهایی کسب کرده است، در خود دارد.»
از این رو تلاش برای تغییر شدید یا بازسازی این نهادها مالامال از خطر است، چه ما به هیچ وجه از دانش کافی در این باره که این نهادها چه میکنند و آن را چگونه به انجام میرسانند، برخوردار نیستیم. با نظر به این ناآگاهی انسان، تنها «نخوت خرد» میتواند فردی را به این باور برساند که میتوان جامعه را دوباره از ابتدا ساخت. «خردی که به درستی به کار گرفته شده باشد» میتواند محدودیتهای آنچه عقل قادر به انجام آن است را دریابد. هایک نیز مانند دیوید هیوم بر آن بود که «مدعیات خرد را با استفاده از تحلیل عقلانی کمتر کند». از منظر هایک، این نکته دلالتی ساده را برای تحلیل اقتصادی به همراه دارد: «آنچه میتوان در حوزه اقتصاد دانست، بسیار کمتر از چیزی است که افراد سودای آن را در سر دارند».
استدلالهای تطورگرایانه هایک (و مخصوصا اتکای او در آثار اخیر خود بر ایده «گزینش گروهی») وسیعا به نقد کشیده شدهاند و شاید موثرترین این نقدها از سوی افرادی چون ویکتور وانبرگ مطرح شده باشد که معتقدند طراحی قانون اساسی، عنصری بنیادین در پیشرفت نظمهای لیبرال است. همچنین گذشته از همه اینها خود هایک، در تقابل آشکار با خردهگیریهایش از صنعگرایی بیمیل نبود که پیشنهاداتی را درباره طرح قانون اساسی مطرح کند، اما او به این مساله نیز که نمونههای خاص از نظمهای بازار لیبرال، در وهله اول چگونه پدید آمدهاند توجه داشت، مخصوصا به این دلیل که این نظمها به قول او این قدر سخت با «غریزه و عقل» ما آشتی پیدا میکنند. این سوالی است که منتقدین هایک تا به حال پاسخی به آن ندادهاند.
به هر روی، اقتصاددانان یکی از نمونههای خاص برخورد هایک با نظمهای خودانگیخته؛ یعنی کتاب او در باب مبانی روانشناسی نظری با عنوان نظم حسی را چندان مطالعه نکردهاند (استثناها عبارتند از: ویلیام بوتس و راجر کاپل، هوروویتز و استیو فلیتوود). در این کتاب حتی به صورت حاشیهای نیز به سوسیالیسم پرداخته نمیشود، اما اگر آن را به درستی درک کنیم، کلیدی را برای فهم ذات فاصلهگیری هایک از اقتصاد جریان اصلی در دوره پس از جنگ و میزان این فاصله به دست میدهد؛ بنابراین میتواند در درک این نکته به ما کمک کند که چرا نظریهپردازان جدید اقتصاد اطلاعات که درباره سوسیالیسم بازار مینویسند، تا این اندازه در فهم او مشکل داشتهاند. به این خاطر در بخش بعد، اندکی از موضوع اصلی بحث خارج میشویم.
ب. نظم حسی
در طول جنگ، هایک پروژهای مهم را درباره «سوءاستفاده از عقل» آغاز کرد که هم بعدی تاریخی داشت و هم بعدی روششناختی. آن گونه که خود بعدا شرح داد، این پروژه بزرگ هیچ گاه به طور کامل انجام نگرفت، اما او مقالهای بلند را در باب روششناسی با عنوان «علمگرایی و مطالعه اجتماع» به اتمام رساند. این مقاله حاوی نقدی است بر این ایده که روشهایی را که در علوم طبیعی بسیار موفق بودهاند، باید در علوم اجتماعی نیز به کار بست. «علمگرایی» (سیانتیسم) به چیزی اشاره دارد که هایک آن را «تقلید نوکروار» این گونه روشها (که غالبا کاریکاتوری از آنها از آب درمیآید) از سوی دانشمندان علوم اجتماعی مینامید. هایک کار خود را از شرح چیزی که به باور او موضوع اساسی علوم اجتماعی است، آغاز کرد: فرد کنشگر. او پیشفرضهایی بنیادین را درباره ذهن چنین فردی و نیز درباره ارتباط میان باور و عمل به دست داد. از جمله این پیشفرضها آن بود که ساختار ذهن انسان در همه جا یکسان است، کنشهای ما بر «افکار ما» (که قاعدتا هم باورها را شامل میشوند و هم ادراکات را) استوارند، این افکار به لحاظ ذهنی وجود دارند (و بر این اساس برخی از آنها غلطند) و بالاخره اینکه برداشتها و باورها در میان افراد مختلف با یکدیگر فرق دارند.
هایک با تغییر مسیر خود از توصیف موضوع علوم اجتماعی به بحث درباره بهترین شیوه برای مطالعه آن (یا به عبارت دیگر از هستیشناسی - اونتولوژی - به روششناسی - متدولوژی)، روششناسی «ترکیبی»ای را پیش گذاشت که در آن، کار دانشمندان علوم اجتماعی این است که نشان دهند چگونه کنشهای افراد پرشماری از این نوع، پدیدههای پیچیدهتر و گستردهتر اجتماعی را شکل میبخشند. او در بررسی این مسائل به نتیجهای حیاتی رسید: در مطالعه پدیدههای پیچیده معمولا نمیتوان یکایک کنشها را پیشبینی کرد. ارائه پیشبینیهای الگو یا توضیحاتی که از اصل تعیینکننده ترکیب پدیدههای اجتماعی به دست میآیند، معمولا بهترین کاری است که میتوان انجام داد.
گام بعدی هایک، تلاش برای ارائه مبنایی محکمتر برای گزارههایش درباره طبیعت ذهن بود. در تابستان سال ۱۹۴۵ دستنوشتهای را درباره روانشناسی منتشر کرد که آن را تقریبا ربع قرن پیشتر و در دوره دانشجوییاش در وین نوشته بود. این مقاله مبنای اثر مهم بعدی هایک، نظم حسی را شکل میداد.
ظاهرا نظم حسی از دید هایک، شالوده فیزیولوژیک نظریههای مختلفی را که راجع به ارتباط میان ذهن، دانش و عمل انسان در مقاله «علمگرایی» پیش گذاشته بود، فراهم میکرد.۱ هایک بحث خود را با تمییز نهادن میان نظم فیزیکی موجود در دنیای بیرون و تجربه حسی ما از آن شروع کرد. احساسات ما، برداشت ما از ویژگیهای اشیا و کل تصویر ذهنی ما از دنیا از محرکهایی آغاز میشوند که نظام عصبی مرکزیمان دریافت میکند. این نظام عصبی مرکزی، «ساختار [عام] ذهنی» را که در همه افراد وجود دارد و در «علمگرایی» مسلم گرفته شده بود، شکل میدهد.
این سیستم، نظمی رابطهای را برای محرکها فراهم میآورد که همان نظم حسی است. تفاوتهای کیفی در ادراکات و حسهایی که تجربه میکنیم، به الگوی خاص شلیکهای عصبی که یک محرک خاص درون شبکههای مختلف عصبی به وجود میآورد، بستگی دارند. تجربیات و باورهای افراد بر پایه شلیکهای عصبی که در هر یک شکل میگیرد، تفاوت خواهند داشت. از این رو هر چند ساختار ذهن ما یکسان است، مفهوم پراکندگی ادراکات و تجربیات و نهایتا دانش، مبنایی فیزیولوژیک دارد. نظام حسی که در نتیجه تعامل فرد با محیط و دریافت بازخورد از آن پدید میآید، هم خودسازماندهنده است و هم تطابقپذیر و با ورود محرکهای جدید، همواره تنظیم میشود (مسیرها و ارتباطهای خاصی تقویت میشوند و قدرت سایر آنها تحلیل میرود). این سازگاریها نمایانگر «یادگیری» از سوی فرد هستند.
ج- اهمیت نظم حسی
نظم حسی آشکارا خبر از ظهور کامل درونمایهای با عنوان «نظمهای خودانگیخته» پیچیده در آثار هایک میدهد، اما به لحاظ اهداف ما اهمیت این کتاب در نگاه به آن به مثابه گام مهم هایک، نه تنها در دوری از مطالعه علم اقتصاد، بلکه همچنین در فاصلهگیری از استدلال رایج اقتصادی نهفته است.
برای درک این موضوع، ابتدا توجه داشته باشید که نظم حسی، زمینه هستیشناختی طبیعتگرایانهای را برای چند توصیه روششناختی به دست میدهد. هم توسل به هستیشناسی و هم توصیههای روششناختی خاصی که هایک استخراج کرد، نه تنها کاملا در تقابل با جهانبینی فلسفی بیشتر اقتصاددانان جریان اصلی روزگار او بود، بلکه با نگرش روانشناسان نیز سر سازگاری نداشت.
در میانه قرن، پوزیتیویسم و انسترومنتالیسم (ابزارگرایی) مکاتبی فلسفی بودند که بیش از هر چیز بر خودآگاهی روششناختی روانشناسان و اقتصاددانان اثر گذاشتند. پوزیتیویستها از صحبت درباره هستیشناسی یا متافیزیک گریزان بودند و درستی نظریهها را نه با بنیان هستیشناختی آنها، بلکه با تواناییشان در قادر ساختن دانشمندان به کنترل و پیشبینی پدیدهها میسنجیدند. این استدلالی بود که روانشناسان رفتاری توانستند بر پایه آن منکر جایگاهی علمی برای تمام تلاشهایی شوند که در جهت «ژرفکاوی» رفتار قابلمشاهده برای کشف ریشههای آن در آگاهی انسان انجام میگرفتند. به همین ترتیب، هم استمداد پل ساموئلسون از «ترجیحات آشکارشده» و هم روششناسی «چنان که گویی» میلتون فریدمن (یعنی این ادعا که واقعگرایی فرضیات یک نظریه در قیاس با توانایی آن برای پیشبینی اهمیتی ندارد) تاکیدی پوزیتیویسمی را بر پیشبینی و پدیدههای مشاهدهپذیر در خود دارند. (مواضع روششناختی ساموئلسون و فریدمن، هر دو به تفصیل در کالدول بررسی شدهاند.)
این بیزاری از هستیشناسی، دقیقا همان نوع دیدگاهی بود که هایک هم در مقاله «علمگرایی» و هم در نظم حسی بدان حمله برد. به علاوه او که مبنایی را برای ادعاهای روششناختی خود در روانشناسی فیزیولوژیکی فراهم آورده بود، باور داشت که کسی است که رویکردی واقعا «علمی» دارد. آثار روانشناختی هایک را امروزه چالشی ابتدایی در برابر رفتارگرایی میدانند و جسارت هستیشناختی او جذابیتش برای رئالیستهای علمی امروزینی مانند تونی لاوسن و فلیتوود را توضیح میدهد.
نتایج روششناختی خاصی که هایک به دست آورد نیز با آرای پوزیتیویستی آن زمان در تعارض بود. همان طور که در بالا ذکر شد، هایک مدعی شد که معمولا بهترین کاری که میتوان در بررسی پدیدههای پیچیده انجام داد، تشریح اصولی است که این پدیدهها بر مبنای آنها کار میکنند. تا آن جا که پیشبینی اصلا امکانپذیر است، تنها «پیشبینیهای الگو»ی گسترده ظهور مییابند. امروزه این گونه ادعاهای بدبینانه در باب توانایی اقتصاددانان در پیشبینی، اندکی کمتر مناقشهبرانگیز هستند، اما این ادعاها او را در زمان نگارش آنها و نیز برای چند دهه بعد، تقریبا از تمام اقتصاددانان جریان اصلی جدا کرد - حتی از کسانی مثل همکارانش در دانشگاه شیکاگو که دیدگاههای سیاستیشان غالبا بسیار شبیه آرای او بود.
دست آخر نظم حسی، فاصله هایک را از ساختارهایی که اقتصاددانان برای درک نظم بازار به کار میگرفتند، بیشتر کرد. در نگاه اقتصاددانان جریان اصلی، مفاهیم «تعادل» و «عقلانیت» عملا با تحلیل اقتصادی در یک پهنه قرار میگیرند. اما هایک اعتقاد داشت که هیچ کدام از این دو مفهوم، نور چندانی بر پراهمیتترین مسائل نیفکندهاند.
هایک هیچگاه صراحتا تلاش نکرد که علم اقتصاد را تغییر دهد و هرگز دلیل نیاورد که توصیف خود او باید به جای «انسان اقتصادی عقلایی» در مدلهای اقتصادی بنشیند و یقینا مسالهای مهم این است که نوآوریهای مختلف هایک چه تفاوتی را میتوانند به بار آورند. یک راه برای درک این نکته آن است که نگاهی کوتاه بر آخرین بخش از بحثهای سوسیالیسم بازار بیندازیم.
۵- سوسیالیسم بازار و اقتصاد اطلاعات
الف. فصلی تازه در تاریخ بحثهای سوسیالیسم
دوباره توجه به سوسیالیسم بازار رو به افزایش است و همراه با آن، تاریخ ساختگی جدیدی در باب بحثهای مربوط به سوسیالیسم ظهور کرده که بر نقش اقتصاد اطلاعات تاکید میکند.
بخش اول این تاریخ، روایت متعارفی است که در سالهای دهه ۱۹۷۰ درباره بحث محاسبه سوسیالیستی گفته میشد و آبرام برگسون گزاره کلاسیک اولیهای را در باب آن به دست میدهد. در این برداشت، آغازگر این بحث فن میزس است که به «امکانناپذیری» محاسبه عقلانی تحت سوسیالیسم اشاره کرد. «راهحل ریاضی» دیکینسون که مدل تعادل عمومی والراسی یا پارهتوئی را برای نشان دادن شباهتهای شکلی میان نظامهای سوسیالیستی و کاپیتالیستی به کار گرفت، ادعای امکانناپذیری میزس را سست کرد. تاثیر هایک بر این بحث از طریق «استدلال پیچیدگی» این بود که امکانپذیری عملی حل دستگاه تعادل عمومی را زیر سوال برد. «روش آزمون و خطا»ی پیشنهادی از جانب لانگه، این ادعای هایک را تضعیف کرد و از آن پس به مساله امکانپذیری عملی سوسیالیسم به عنوان موضوعی تجربی نگریسته شد. سپس ظهور ابرکامپیوترها و مدلهای تعادل عمومی محاسبهپذیر حکایت از آن داشت که مساله پیچیدگی را میتوان به خوبی حل کرد، به گونهای که پیریزی دولت کارآمد سوسیالیستی عملا مسالهای است که تنها به زمان نیاز دارد.
اما این گونه نشد. عملکرد ضعیف نظامهای کمونیستی حاکی از آن بود که مشکل اصلی نه از جنس محاسبه که از جنس «سازگاری انگیزهها» است. در این برداشت تازه، مدل تعادل عمومی والراسی (یا همتای جدیدترش، مدل ارو-دبرو) و خاصه این معنای ضمنیاش که نظامهای کاملا رقابتی به پیامدهای کارآمد بازار منجر میشوند - گیرم در صورتی که مجموعه سختی از شرایط نهایی برآورده شوند - به علت همه گرفتاریها تبدیل شد. با این حال اگر اطلاعات نامتقارن باشد، ممکن است انحرافهایی از نتیجه بهینه پارهتو رخ دهد. در حالی در دورههای پیشتر، شاید گاها نمونههای خاصی از مشکلات اطلاعاتی به ذهن اقتصاددانان ورود میکرده است، چارچوب ارو-دبرو مانعی را در این مسیر به بار آورد و توجه اقتصاددانان را از مسائل اطلاعاتی منحرف کرد.
در مقابل، اقتصاد اطلاعات ابزاری نظاممند را برای تعیین و ردهبندی انبوه گستردهای از مشکلاتی که میتوانند در اثر عدم تقارنهای اطلاعاتی پدید آیند، به دست میدهد. به عنوان مثال مشکلات نظارتی گوناگونی میتوانند در اقتصاد برنامهریزیشده بروز کنند. ممکن است مدیران تولید بخواهند جیب خود را پر کنند، به دنبال اربابمنشی باشند، تبعیض روا دارند یا به راههای دیگر از برنامه فاصله بگیرند؛ نظارت بر کیفیت محصول که مسالهای چندبعدی است، سخت شود و ... . همچنین طراحی و اعمال نظامی از قیود مختلف برای ممانعت از رفتار فرصتطلبانه مدیران، کار سادهای نیست. دولتی که به هر روی به رایدهندگان پاسخگو است، نمیتواند به راحتی و به گونهای قابلقبول به اقداماتی جدی مانند بالا بردن قیمت کالاهای مصرفی، تعطیلی خطوط تولید در زمان کاهش تقاضا برای محصول، اخراج مدیران دارای ارتباطات خوب اما بیلیاقت (یا بدتر از آن، بدشانس) یا آگاه ساختن کارگران اضافی از اینکه باید منتقل شوند یا دوباره آموزش ببینند، متعهد شود. اما مدیران کارخانجاتی که با این نوع «قیود بودجه نرم» روبهرو میشوند، با احتمال کمتری اهداف تولیدی خود را جدی میگیرند. تصمیمات کارآفرینانه نیز مشکلاتی را پدید میآورند، چون به سختی میتوان از رفتاری که یا متضمن ریسک خیلی زیاد است یا ریسک بسیار کمی را به همراه دارد، دوری کرد و اگر پروژههای رقیبی وجود نداشته باشند، حتی ارزیابی اینکه آیا کارآفرینیای که قبلا انجام شده، واقعا اقتصادی است یا خیر، مشکل خواهد بود.
همان طور که این مثالهای مختصر نشان میدهند، اقتصاد اطلاعات مجموعه ابزارهای قدرتمندی را برای تعیین و تحلیل مسائل اقتصاد سوسیالیستی به دست میدهد. بر پایه این تاریخ جدید، مدلهای فعلی عمدتا بر اساس مدلهای پیشین رشد میکنند؛ چرا که درکی پیچیده را از مشکلات کارگزاری در خود دارند. به واقع اگر این برداشت را بپذیریم، تطور دیدگاههای مختلف در باب بحث محاسبه سوسیالیستی به نمونهای ایدهآل از اینکه پیشرفت نظری در اقتصاد چگونه میتواند رخ دهد و چگونه رخ داده است، تبدیل میشود.
شاید برداشتهای تاریخی که بر پیشرفت انگشت میگذارند، به ناگزیر به ویگیسم۲ گرایش داشته باشند، به این معنی که آثار اقتصاددانان در گذشته چیزی نیستند جز درآمدی بر شرح و بسطهای کنونی. مثلا استیگلیتز به بحثهای دهه ۱۹۳۰ متوسل میشود، اما عمدتا از آنها به عنوان بحثهایی برای ظاهرسازی و ویترینآرایی کمک میگیرد. کتاب او با عنوان سوسیالیسم به کجا میرود؟ را در بهترین حالت میتوان تجلیلی از اقتصاد اطلاعات دانست که از مساله کارآیی و امکانپذیری سوسیالیسم به عنوان کاربست عمده خود بهره میگیرد.۳
روایتهای دیگر با دقتی بیشتر با بحثهای دهه ۱۹۳۰ رفتار میکنند. لانگه و دیگر طرفداران سوسیالیسم بازار به خاطر اتکا بر چارچوب تعادل عمومی اطلاعات کامل، عملکرد ضعیفی دارند، چون (به ناگزیر) از مساله انگیزهها غافل شدهاند. هایک به دفاع تفسیری سختتری روی آورد. بدون تردید او درک میکرد که نظام قیمتی سازوکاری است برای انتقال اطلاعات و این نکتهای است که نظریهپردازان جدید به آن اذعان دارند. از این رو است که سانفورد گراسمن در سه مقاله مختلف از مجموعه مقالات خود با نام نقش اطلاعاتی قیمتها، بخش یکسانی از «کاربرد دانش در جامعه» نوشته هایک را که به نظام قیمتی به مثابه سازوکاری ارتباطی مربوط است، ذکر میکند. در یک کتاب درسی مشهور، از هایک به عنوان فراهمکننده بینش اولیهای درباره الزامات اندک اطلاعاتی در نظام قیمتی غیرمتمرکز یاد شده است - بینشی که بعدا از سوی لئونید هورویکز شکل مشخصی پیدا کرد.
اما این امر تنها مجموعه پرسشهای جدیدی را به بار میآورد. با نظر به ویژگی محدود ابزارهای هایک، چه شد که او به طور اتفاقی با این بینشها درگیر شد؟ و با توجه به اینکه هایک در نقد خود بر لانگه بر چگونگی انتقال دانش در اثر تغییر قیمتهای نسبی متمرکز بود، چرا او این قدر کم در بسط اقتصاد اطلاعات پیش رفت؟ این سوال اخیر به طعن و کنایه از سوی ماکوفسکی و اوستروی مطرح شده است - کسانی که با اشاره به اینکه حوزه «طراحی مکانیسم» بین (۱) الزامات اطلاعاتی/ارتباطی مکانیسمها و (۲) ویژگیهای انگیزشی آنها تمیز میگذارد، دست آخر این ارزیابی را از نقش هایک به دست میدهند:
«اگر هایک بر انگیزهها تاکید نمیکرد و بر مساله ارتباط متمرکز میشد، به نتیجهای بسیار نزدیکتر به سوسیالیسم بازار میرسید. البته میتوان اشاره کرد که در حالی که اختلاف میان (۱) و (۲) به لحاظ تحلیلی میتواند مفید باشد، اما آشکارا تصنعی است - چه هر سازوکاری، ترکیبی است از (۱) و (۲). اگر هایک نیاز به جداسازی این دو کارکرد (یا به بیان دیگر، نیاز به تفکیک مخابره اطلاعات از استنباط اطلاعات) را قبول نداشت که به نظر ما نداشت، نقدش بر سوسیالیسم بازار «مبهم» است.»
از این منظر، تاثیر عمده هایک اشاره به این نکته بود که در شرایط وجود کمیابی که اطلاعات در آن انباشتنشده یا پراکنده است، نظام قیمتی سازوکاری است کمهزینه برای انباشت و انتقال اطلاعات. نظریهپردازان بعدی این بینش را رسمیت بخشیدند و در این میان ادعا شد که هایک (و مخالفانش) یک مساله دیگر یعنی رفتار فرصتطلبانه در شرایط عدم تقارن اطلاعاتی را درک نمیکردهاند و از آن جا که هایک (و به طور کلی اتریشیها) اهمیت انگیزهها و ضرورت شکلدهی به سازوکاری برای غلبه بر مشکلات ناشی از عدم تقارن اطلاعاتی را درک نمیکردند، نتوانستند این حوزه را پیش برند. آنها از این نکته مهم که مشکلات اطلاعاتی، هم نظام بازار و هم نظام سوسیالیستی را به ستوه میآورد، غافل شدند و نتیجتا تحلیلهایشان در بهترین حالت، ناقص و بعضا نارسا بود. این موضوعات اطلاعاتی همان مسائلیاند که نسل جدیدی از مدلهای پیچیدهتر میتوانند به آنها بپردازند.
استدلال خواهم کرد که هر چند این روایت بهرهای از حقیقت را در خود دارد، اما نمونهای است برجسته از نگاه ویگ به تاریخ که در آن تاثیرات قبلی که چندان با نظریه معاصر همخوانی ندارند، قهرا بیارزش تلقی شده یا به درستی درک نمیشوند. سپس سعی میکنم نشان دهم که چگونه این تفاسیر حالمحور از پیشینه تاریخی میتوانند پیامدهای مهمی را بر درک صحیح از موضوعات مختلف به جا بگذارند.
ب. مساله انگیزهها
اولا آیا این درست است که اتریشیها هیچ شناختی از مساله انگیزهها نداشتند؟ شواهد در این باره پاسخ روشنی به دست نمیدهند.
هایک در فصل پایانی برنامهریزی اقتصادی جمعگرایانه بارها به مسائل مرتبط با انگیزهها اشاره کرد. او متذکر شد که «تجربه روسیه» نمونهای عینی بوده است از «مشکل آشکاری که در وادار ساختن افراد به پیروی وفادارانه از برنامه وجود دارد» و این مساله را پیش کشید که آیا مالکیت خصوصی بر دارایی برای آن که مدیران به خوبی تحریک شوند، ضروری است یا خیر و پرسید که برای ارزیابی تصمیمگیریهای مدیریتی، چه سنجهای را باید به کار بست. او به تصمیمات کارآفرینانه و به «گرایش به ترجیح کسبوکار مطمئن بر کسبوکار پرخطر» که بهزعم او در میان مدیران سوسیالیست حاکم خواهد شد، توجه خاصی داشت.
میزس نیز این مساله را تایید میکرد. مقاله سال ۱۹۲۰ او بخشی دارد با عنوان «مسوولیت و ابتکار در مسائل اجتماعی» که در آن نوشته بود: «امروزه عموما میپذیرند که جلوگیری از ابتکار آزادانه و مسوولیت فردی که موفقیتهای کسبوکار خصوصی بدانها وابسته است، جدیترین تهدید برای سازمان اقتصادی سوسیالیستی است». دیگر آثار اولیهای که به مشکلات انگیزهای سوسیالیسم اشاره کردهاند، شواهدی را برای این ادعای میزس که این محدودیت نظامهای سوسیالیستی از مدتها پیش تشخیص داده شدهاند، فراهم میآورند.
توجه به انگیزهها در برخی از نوشتههای اتریشی اخیر نیز به طور ضمنی دیده میشود. مثلا بوتکه اعتقاد دارد که بخشهای خاصی از راه به سوی بندگی از بخشی از ادبیات انتخاب عمومی درباره ناکامی دولت سبقت جسته است. به علاوه این برداشت که چینشهای مشخص نهادی (یا به بیان دیگر، بازارهای آزادی که تحت حقوق اعمالشده و مبادلهپذیر مالکیت خصوصی فعالیت میکنند) هشیاری کارآفرینانه را تحریک و تشویق میکنند، تایید مستقیم این نکته است که نهادها چگونه بر محرکهایی که عاملان اقتصادی با آنها مواجهند، اثر میگذارند و آن گونه که هایک در یکی از نوشتههای متاخر خود اشاره میکند، «بالاخره فهمیدهایم که بازار و سازوکار قیمتها، به این معنا نوعی روند اکتشافی را فراهم میکند که هم استفاده از فاکتهایی را بیشتر از هر نظام شناختهشده دیگری امکانپذیر میکند و هم انگیزه کشف مداوم فاکتهای جدیدی را به وجود میآورد که سازگاری با شرایط دائما دگرگونشونده دنیایی که در آن زندگی میکنیم را بهبود میبخشند.»
این نتیجهگیری که اتریشیها از مسائل انگیزهای غافل بودند را - فارغ از اینکه چقدر بیدردسر و راهگشا است - نمیتوان پذیرفت.
از سویی دیگر این نیز مبرهن است که اتریشیها تاثیر نظاممند پایداری بر ادبیات اکنون گسترده اقتصاد اطلاعات نگذاشتهاند. جالبتر اینکه این نیز آشکار است که هایک، برخی اوقات و حتی زمانی که میتوانست از این بحث استفاده کند، آن را کنار گذاشت؛ بنابراین در پاسخی که به لانگه داد، مایل بود که «به خاطر پیشرفت بحث» بپذیرد که مدیران سوسیالیست «به اندازه کارآفرین کاپیتالیست متوسط، توانا خواهند بود و به قدر او نگران تولید ارزان هستند.» پرسش واقعی برای مورخ این است: با توجه به مخالفت سرسختانه هایک با سوسیالیسم، با توجه به آمادگی او برای شکلدهی به استدلالهایی سیاسی و حتی تکاملی علیه آن و نیز با نظر به آگاهی مشهود او از این خط حمله، چرا این کار را قدرتمندانهتر و با شور و حرارت بیشتری پی نگرفت؟
چند توضیح قابلقبول در این باره وجود دارد. به خاطر داشته باشید که لانگه دو پاسخ را در برابر این ادعای هایک که نظامهای سوسیالیستی از مشکلات انگیزشی رنج میبرند، مطرح کرده بود که از این قرارند: (۱) تنها مشکل واقعی کارگزاری در این میان، مشکل بوروکراسی است، اما این مسالهای عمومی است که هر جا شرکتها بزرگ باشند و رقابت غایب باشد، به وجود خواهد آمد و (۲) این گونه مسائل «جامعهشناختی» چندان در دامنه علم اقتصاد قرار نمیگیرند.
هایک با رد این پیشفرض لانگه که ظهور شرکتهای بزرگ ضرورتا به معنای خاتمه رقابت است، هیچ گاه استدلال اول او را نپذیرفت. او در «معنای رقابت» بحث کرد که رقابت در بازار، کلید رقابت واقعی است و حتی اگر شرایط رقابت کامل برقرار نباشد، این نوع رقابت میتواند وجود داشته باشد. مفروضات نظریه رقابت کامل افرادی مانند لانگه را سردرگم کرد و آنها را به این نتیجه رساند که چون بازارهای بسیار انگشتشماری در دنیای واقعی این مفروضات را برآورده میکنند، بنابراین بازارها ضرورتا انحصاریاند. بار دیگر نظریه تعادل ایستا، روی امر واقع را میپوشاند.۴
ادامه در قسمت دوم (خبر بعدی)
ارسال نظر