خودت را باور داشته باش
در زدم و صدایی نشنیدم مجدد در را کوبیدم و بعد از کوبیدن رفتم داخل . استاد فقیهی بدون معطلی گفت: میدونستم بازم دیر میاین ، واسه همین جواب ندادم. الان واسه چی اومدین ؟ ۱۰ دقیقه به پایان کلاس مونده
منم که حرفی برای گفتن نداشتم ، سکوت کردم و استاد فقیهی گفت: بیا داخل
روی صندلیم نشستم، ویدا گفت: چه عجب تشریف آوردید ؟
من که از سوال و جواب خسته شده بود گفتم: خیلی خب بابا، حالا نوبت تو شد
کلاس تموم شد و ویدا گفت: هاله کارت دارم صبر کن. ویدا خیلی مهربون بود و این مهربون بودنش باعث دل شکستنش شده بود و بعد از گفتن ماجرا، بلند بلند گریه کرد. دلم حسابی گرفت. دوست صمیمی اش که ویدا عاشقانه دوستش داشت و بهش محبت کرده بود با بی محلی و جواب سربالا دادن باعث شده بود ناراحت بشه. منم دلم نمیخواست ناراحت بمونه، گفتم: عزیزم ناراحت نباش، مهربون بودن هیچوقت بد نیست اما
با گذشت باش،
تا جایی که تو را احمق فرض نکنند .
مهربان باش،
تا جایی که از روی تو رد نشوند.
نصیحت کن،
تا جایی که حالشان از تو بد نشود.
فروتن باش،
تا جایی که خودت کوچک نشوی.
از سیلویت ببخش،
تا جایی که برای خودت مشتی
گندم باقی بماند.
از خیانت او تا جایی بگذر
که باورش نشود بی گناه است.
برای کسی که دوست داری بجنگ
تا جایی که نشکنی.
و سرانجام...
خودت را باور داشته باش
تا جایی که
جهانی تو را باور کند...
بعد از شنیدن این جملات گفت:
هاله مرسی که هستی ، حالم خیلی بد بود باهات که حرف زدم آروم شدم ممنون رفیق