قصهگویی در ازای نان و پنیر
امروز زادروز حمید لولایی است
لولایی در مصاحبهای خود را اینگونه معرفی کرده است: «سوم دی سال ۱۳۳۴ در میدان سپاه (عشرتآباد) به دنیا آمدم. فرزند چهارم خانواده بودم. ما ۱۰ فرزند بودیم. در آن دوران امکانات خیلی کم بود. در دو اتاقِ تودرتو بودیم و همه دور هم زندگی میکردیم. خانه ما قدیمی و حیاطدار بود. مثل الان نبود که بچهها هرکدام صاحب اتاقی هستند و برای خودشان امپراتوری دارند. آن زمان من همیشه مشکل جوراب داشتم. هر کسی زودتر از خواب بیدار میشد جورابهای موجود را میپوشید و میرفت. خیلی از مواقع میشد که من بدون جوراب به مدرسه میرفتم.»
او چگونگی کشف استعداد بازیگری در خود را توضیح داده است: «کودک آرامی بودم. بازیهای دوران کودکی و نوجوانی را به عشق بازیگری انجام میدادم. گاهی همسایهها میآمدند و میگفتند به حمید بگویید بیاید کمی ما را بخنداند. کمکم با عکسهایی که از کتابها درمیآوردم واسه خودم سینمایی درست کرده بودم. در آشپزخانه متروکی که داشتیم سینما درست کردم. خواهرم هم بلیتها را میفروخت. بچهها میآمدند و بلیت میخریدند. اجرا که تمام میشد بچهها به خانههایشان میرفتند اما پس از مدتی خانوادهها دم خانه ما میآمدند به اعتراض اینکه حمید پول بچههایمان را گرفته است و بچهها الان گریه میکنند. من هم پولهایشان را پس میدادم. در واقع هدف اصلیام این بود که فُرم واقعی سینما رعایت شود و بچهها برای دیدن اجرا حتما بلیت بخرند. آن زمان دوران سخت اما شیرینی بود. مغازه عباس آقا نزدیک خانه ما بود.
عباس آقا پسری داشت که همسنوسال من بود. من هم برای کمک به اینها به مغازه میرفتم. وقتی به این پدر و پسر کمک میکردند، از نخودچیکشمشهایی که داشتند گاهی یه مشت به جیبم میریختم. بچهها را جمع میکردم و داستانی برایشان تعریف میکردم. داستانها همگی ساخته ذهن خودم بود. داستان که به جای حساسش میرسید، دیگر نمیگفتم. بچهها اعتراض میکردند که آخر ماجرا چه میشود. به بچهها میگفتم که بروید از خانهتان کمی نان و پنیر بیاورید، به پسر عباس آقا هم میگفتم که برو از مغازه پدرت کمی پسته بیاور. آن زمان قرهقروت و لواشک بود. وقتی بچهها میرفتند و چیزی میآوردند، من هم ادامه داستان را برایشان تعریف میکردم. در میان مردم خیلی چیزها درباره بازیگری یاد گرفتم. آدم باسواد این کار نیستم، بیشتر براساس سنت و تجربه پیش رفتم.» لولایی همچنین تعریف میکند که پس از چندین تجربه بازیگری، حدود هفت تا ۱۰سال پیشنهاد کاری در این زمینه نداشت.
او میگوید: پدرم تهدیدم کرد که باید بیایی سر کار. من را به کارخانه برد تا کار با موتور را یاد بگیرم. یک سال هم رفتم سراغ معلمی و دیدم که اصلا شایسته این کار نیستم. یک ماه هم برای کار به بانک رفتم و به خودم گفتم که این چه کاری است که پول مردم را باید از صبح تا شب بشماری، درحالیکه هزار تومن پول توی جیب خودت نیست. عقلم نمیرسید که اگر در بانک بمانم وضع مالیام خوب میشود. چند فیلم کوتاه هشتمیلیمتری ساختم. هنوز هم این فیلمها را دارم. فیلمها را با آپارات برای بچهها نمایش میدادم. بچهها متوجه نمیشدند که فیلمها چیست. راستش را بخواهید خودم هم نمیدانستم چه ساختهام. اینها همه عشق بود.»