چهل و هشت سال پیش در چنین ماهی، جلال آل احمد آخرین سفر خود را آغاز کرد؛ سفری تنها، بی‌بازگشت و بی‌سفرنامه. از تاثیر این نویسنده‌ معترض همین بس که پس از گذشت این همه سال هنوز دوستداران و منتقدانش درباره جنبه‌های ادبی و فرهنگی‌اش بحث می‌کنند و له یا علیه‌ او مطلب می‌نویسند. یکی از جنبه‌های مهم زندگی آل‌احمد نقدش بر روشنفکران و کم‌آگاهی آنان از توده اجتماع بود. وی طی سال‌های مختلف به گوشه و کنار کشور سفر کرد و با حشر و نشر با مردم، تلاش کرد تا حد توان خود را از این نقص مصون دارد؛ سفرهایی که حاصلشان در چند تک‌نگاری در کتاب‌های مختلف منتشر شده است. در سال‌های اخیر مهدی قزلی، نویسنده و روزنامه‌نگار با سیردوباره مکان‌هایی که جلال طی کرده بود، با واکاوی مکان‌ها و مردمی که دیگر تغییر کرده‌اند، علاوه بر مرور اندیشه‌های آل‌احمد تفاوت‌ها و اختلاف‌های فرهنگی را در این بازه نیم‌قرنی بررسی کرده است. در گفت‌وگویی که به همین بهانه با او داشته‌ایم، می‌توانید با چگونگی این سفرها که در کتاب «جای پای جلال» به چاپ رسیده، بیشتر آشنا شوید.

با توجه تفاوت‌های زمانی و شخصیتی شما و آل‌احمد، چه فرق‌هایی بین نتیجه کار شما با سفرنامه‌های جلال دیده می‌شود؟

در پاسخ به این سوال مجبوریم نگاهی داشته باشیم به سیر زندگی و نحوه شکل‌گیری شخصیت جلال آل‌احمد از طلبگی در نجف، پیوستن به حزب توده، گرویدن به نیروی سوم و حزب زحمتکشان و.... وی در این رفت‌وآمدهای سیاسی-اجتماعی سرانجام به دیدی جدید رسید؛ اینکه گویا راه صلاح و فلاح در سیاست‌بازی نیست. این شد که در پی پاسخ به این پرسش برآمد که راه چاره برای گفت‌وگو با مردم و تغییر وضعیت جامعه چیست؟ و پاسخ را این‌طور یافت که هنوز روشنفکران، جامعه و مردم را خوب نشناخته‌اند. به همین دلیل برنامه‌هایی را تدارک دید برای اینکه با مردم ارتباط نزدیک‌تری داشته باشد. برای همین ابتدا حاشیه کویر را انتخاب کرد و ابتدا به کرمان و یزد رفت سپس به جنوب سفر کرد. البته همزمان با این رویکرد،‌ سفارش‌هایی به جلال برای تک‌نگاری (فکر می‌کنم از سوی دانشگاه تهران) داده شده بود و او اینها را هم وسیله هدفش قرار داد.

به این دلیل من این سفارش‌ها را چندان جدی نمی‌دانم که با یکی دو کاری که جلال با توجه به تحلیل‌ها و شیوه نگارشش تحویل داد، سفارش‌ها و قرارها از هم پاشید و کار برای دل خود او انجام گرفت. به‌طور خلاصه اگر بخواهم بگویم؛ فرق من و جلال این بود که او با نگاه به هویت مردم ایران برای تغییر و تحولاتی که عمری به آن فکر می‌کرد، رفته بود بگردد و من برای شناختن بیشتر جلال. فرق دیگر اینکه آل‌احمد در اوج شهرت رفته بود، من به‌عنوان یک جوان سفر کردم. با توجه به اینکه هدف جلال شناخت بیشتر از مردم و سرزمینش بود و هدف من شناخت جلال، اگر چه آل‌احمد آدم کوچکی نبود ولی هدف او برای تک‌نگاری‌ها از هدف من بالاتر بود برای همین انگیزه خلق اثر او بیشتر از کاری است که من کرده‌ام، با این حال آنچه انجام داده‌ام به هر روی به هدفی که آل‌احمد داشت کمک می‌کند.

حالا که پا جای پای آل‌احمد گذاشته‌اید، مواجهه او را با آنچه می‌دید، چطور ارزیابی می‌کنید؟

جلال نگاهی ضد تکنولوژی هم داشت؛ آن هم در زمانی که تکنولوژی با سرعت به کشورمان وارد می‌شد. این خصومت با تکنولوژی غربی را شاید بتوان در سفر به خارک دید. تظاهر این فناوری بیشتر از همه در حوزه نفت بود. این نفتی که امروزه اقتصاد ما را بیچاره کرده،‌ در آن زمان ابتدای کارش بود و جلال این را فهمید. این را درک کرد که مملکت به سمتی سوق پیدا می‌کند که همه‌کارش از طریق نفت می‌گذرد. در سفر به خوزستان هم درباره سد دز با همین رویکرد نوشته است چون می‌دانست ساخت سد با ورود برق به روستاها چهره‌ آنها را تغییر خواهد داد. رفته بود تا مواجهه تکنولوژی با زندگی سنتی را از نزدیک ببیند و بر این موضوع واکنش و نقد جدی داشت که البته در جاهایی هم از جلال بعید بود و انگار کمی غیرعاقلانه و احساسی برخورد می‌کند.

مکان‌هایی هم بود که خواسته باشید ولی نتوانید جای پای آل‌احمد را دنبال کنید؟

بله، همان‌طور که در کتاب توضیح داده‌ام بعد از گسترش پالایشگاه‌های نفتی و پس از جنگ، خوزستان با آن خوزستانی که جلال دیده بوده تفاوت فاحشی داشت. جنگ نیمی از خوزستان را تبدیل به بیابان کرده و نیمی دیگری هم تحت تاثیر نفت قرار گرفته است.

به‌جز خوزستان دیگر مکان‌هایی که دیدید در این مدت نزدیک به 50 سال، چه تفاوت‌هایی با آنچه آل‌احمد دیده بود پیدا کرده است؟

بعضی‌جاها تفاوت‌ها کم بود و دربرخی نقاط تفاوت‌ها بیشتر بود. مثلا اسالم تقریبا همانی بود که جلال توصیف کرده است و جالب است بدانید که در آن منطقه او را خیلی بیشتر از محله آبا و اجدادی‌اش در اورازان می‌شناسند. وقتی در اسالم قدم می‌زنید هر کسی خاطره‌ای از جلال دارد و آن‌قدر در بین آن مردم زنده است که انگار نه انگار سال‌هاست از زندگی او در این منطقه می‌گذرد. جنس خاطراتی که از آل‌احمد در این قسمت شنیده می‌شود، با جاهای دیگر تفاوت زیادی دارد چون او را همیشه روشنفکران روایت کرده‌اند و تنها جایی که توانستم روایتی مردمی درباره او به‌دست بیاورم اسالم بود، البته کمی هم در بوئین‌زهرا روایت فامیلی شنیدم ولی در اسالم از مردم عادی که حتی برخی از آنها سواد ندارند، خاطرات دست‌اولی به گوشم خورد که خیلی برایم جالب بود. البته به صحت و سقم این روایت‌ها کاری ندارم ولی هرچه هست نتیجه مواجهه خود آنها با آل‌احمد است.

اما در عوض خوزستان خیلی تغییر کرده است و دیگر از خوزستان سابق و آنچه جلال دیده بود خبری نیست. در جاهایی مثل یزد و کرمان تغییرات منطقی بوده و در مناطقی مثل خارک (یا آن‌طور که محلی‌ها می‌گویند «خارگ») از همان دوره مکانی بسته بوده، برای همین تغییراتش متفاوت است. وقتی به خارک می‌روید آنچه جلال درباره طبیعت آن سرزمین می‌گوید سرجایش است ولی آنچه درباره تکنولوژی گفته است، به دلیل نفت تغییر کرده است. در منطقه اورازان هم با آنچه آل‌احمد شرح داده، تفاوتی دیده نمی‌شود چون اصلا موضوعی برای تغییر ندارند. دهاتی است در انتهای ۳۰ کیلومتر جاده؛ مکانی که همان‌طور که جلال شرح می‌دهد سگ ندارد چون دزد ندارد، چون دزد راهی جز همان جاده برای فرار ندارد. بوئین‌زهرا تغییرات زیادی کرده است چون سر راه قزوین بوده،‌ برای همین من در این کتاب بیشتر راوی نوستالژی بوئین‌زهرا بوده‌ام تا یافتن ردپای جلال.

کاری بود که در این پروژه تمایل داشته باشید انجام دهید ولی موفق به انجامش نشده باشید؟

هنگامی که این کار را شروع کردم، هم سیمین دانشور زنده بود، هم شمس آل‌احمد و خیلی امیدوار بودم بتوانم گفت‌وگویی با هر دوی اینها داشته باشم و سرانجام کتاب را به دستشان برسانم ولی متاسفانه پیش از اتمام کار هر دو فوت شدند و این برایم خیلی ناراحت‌کننده بود.