حس کار اقتصادی نیست
پوریا عالمی به اینجا رسیدیم که گیلاس‌محور موز را از اعتبار انداخت و موزمحور و شرکا از گود خارج شدند... و حالا ادامه ماجرا:
شهردار یک شبه حتی نه، یک دقیقه حتی نه، یک ثانیه‌ای نظرش عوض شده بود و از اساس منکر رفاقت و شراکتش با موزمحور و بادمجان‌محور شده بود و وجود این دو را آفتی برای اکون‌آباد مطرح می‌کرد، توی اکون‌آباد راه افتاده بود و درباره فواید گیلاس‌محور و مضرات موزمحور داد سخن می‌داد.
گیلاس‌محور اما توی خانه نشسته بود و داشت به زنش می‌گفت: زن، چی کار کنم آخه؟
زن گیلاس‌محور گفت: یعنی چی و چی کار کنم؟
گیلاس‌محور گفت: یعنی الان مردم ازم توقع دارند، راست راستی؟
زن گیلاس‌محور گفت: ای بابا. سکته‌ام می‌دهی آخر. توقع دارند یعنی چی؟ زدی سیستم و نظام اقتصادی اکون‌آباد را بردی هوا، الان نشستی چی چی می‌گویی آخر؟ اییییش.
گیلاس‌محور پشت گوشش را خاراند و گفت: تو می‌گویی چی کار کنم آخه؟
زن گیلاس‌محور گفت: پا شو کار را بگیر دستت. پا شو اکون‌آباد را جمع کن. پا شو تکلیف مردم را روشن کن. پا شو. الان همه منتظر تو هستند، بعد تو نشستی توی خانه، ور دل زنت، داری خودت را لوس می‌کنی.
گیلاس‌محور گفت: بعد چی می‌شود؟
زن گیلاس‌محورگفت: خره، گیلاس شده واحد ارزی اکون‌آباد. الان حرف اول و آخر را ما می‌زنیم.
گیلاس‌محور گفت: حرف اول و آخرمان چی هست؟
زن گیلاس‌محور گفت: ای بابا. الان می‌توانی مردم را روی یک انگشتت بچرخانی. می‌توانی کاری کنی، دوران موزی فراموش شود. که گیلاس محبوب دل‌ها شود. که همه اسم تو را فریاد بزنند. بعد ما هم بارمان را ببندیم.
گیلاس‌محور گفت: نوچ.
زن گیلاس‌محور گفت: یعنی چی؟
گیلاس‌محور گفت: همین دیگر. حوصله‌اش را ندارم.
زن گیلاس‌محور گفت: پس چرا رفتی بانک موزی را زدی و آمدی موزها را بین مردم قسمت کردی و بعد گیلاس را کردی، معیار تجارت؟
گیلاس‌محور گفت: من آن روز خسته شدم، رفتم موزهای بانک را برداشتم، دیدم برای خودم خیلی زیاد است. آوردم پخش کردم بین مردم. همین.
زن گیلاس‌محور گفت: یعنی هیچ هدفی نداشتی؟
گیلاس‌محور گفت: معلوم است که نه. تو هم حرف‌هایی می‌زنی ها. حمالی اکون‌آباد را من بکنم، همه پشتم حرف بزنند و تو روم الکی بخندند، آخرش بخواهم بارم را ببندم که تو مفت بخوری و گنده‌تر شوی؟
زن گیلاس‌محور گفت: این حرف‌های ضدزن یعنی چی؟
گیلاس‌محور گفت: من از بطن جامعه آمدم. اندیشمند و فیلسوف که نیستم. تا همین دیروز یک آدم معمولی بودم.
زن گیلاس‌محور گفت: ولی از امروز مردم تو را می‌شناسند. تو باید مراقب رفتار و گفتارت باشی.
گیلاس‌محور گفت: برو بابا.
زن گیلاس‌محور گفت: حالا می‌خواهی چی کار کنی؟ مردم همه از تو توقع دارند.
گیلاس‌محور چندتا گردو از توی جیبش درآورد و شروع کرد به بازی کردن و گفت: می‌خواهم مثل قدیم گردوبازی می‌کنم.
زن گیلاس‌محور گفت: من خودم هدایت اکون‌آباد را می‌گیرم دستم.
گیلاس‌محور گفت: بشین بابا. اینجا اکون‌آباده. چهل و شش قسمت از داستان اکون‌آباد تا الان نوشته شده اما شما زن‌ها توی چهار پنج قسمت بیشترش نیستید. فهمیدی؟ واقعیت جامعه همین است. الکی خیالات برت ندارد.
زن گیلاس‌محور شروع کرد به گریه کردن.
صدای در آمد. گیلاس‌محور پا شد و پنجره را باز کرد و گفت: کیه؟
شهردار و مردم جلوی در جمع شده بودند و فریاد می‌زدند: گیلا‌س‌محور قهرمان... زنده باد زنده باد...
گیلاس‌محور گفت: روی من حساب نکنید. من خسته‌ام.
و پنجره را بست. اکون‌آبادی‌ها دهان‌شان باز ماند و ماندند حالا باید چی کار کنند...
این قسمت چهل و ششم بود. قسمت بعد را اگر نمردیم / نمردید هفته بعد بخوانید.