کارگاه فرشبافی پدرم

احمد کسروی (۸ مهر ۱۲۶۹ تبریز - ۲۰ اسفند ۱۳۲۴ تهران) از رجال مشهور دوره قاجار و پهلوی اول و دوم و مورخ و محقق است. در اینجا بخشی از کتاب «زندگانی من» به قلم خود او را می‌خوانید:

یکی از داستان‌های پدرم رفتار او با حاجی میرمحسن آقا بود. این مرد که آن زمان مشهدی میرمحسن نامیده می‌شد، نوه عمه پدرم و شوهر خواهر او می‌بود. پدرش آقا میررضا به روضه‌خوانی می‌پرداخت. ولی وی پدرم را ازآغاز جوانی‌اش با خود به بازار برده به داد و ستد در بازرگانی واداشته و با خود همباز ( شریک) گردانیده بود که گذشته از داد و ستد در بازار، یک کارخانه بزرگ قالی بافی در همان هکماور(زادگاه کسروی) برپا گردانیده بودند و چون گذشته از خویشاوندی و همبازی، همسایه نیز می‌بودند، بامدادان با هم به بازار رفته شامگاهان با هم بازگشتندی.

پدرم با آنکه در سال بزرگ‌تر می‌بود، به دور اندیشی و کاردانی او ارج گذارده در بیشتر کارهای او اندیشه او را پرسیدی و به کار بستی. او نیز همچون برادر کوچک‌تری به پدرم پاس گذاردی. این دو تن با یکدیگر بیست سال کما بیش راه رفته کمترین رنجشی از خود نشان نداده بودند. تنها کاری که میان ایشان رخ داد این بود که در کارخانه قالی بافی او، برادر کوچک‌تر خود و پدرم یکی از خویشان خود را به راهبری گمارده بودند و این دو تن چون با هم راه نمی‌رفتند، پدرم با حاجی میرمحسن آقا بهتر دانستند که کارخانه را دو تا گردانند و هریکی کارخانه جدایی دارد.

درباره فرشبافی آنچه در تاریخ‌ها خوانده‌ام، این هنر در ایران از زمان‌های باستان رواج می‌داشته. می‌بینیم در زمان هخامنشیان سخن از قالی‌های خوب ایران و گل‌های قشنگ آنها می‌رود. ثمیستوکلیس سردار بنام یونانی چون به ایران آمده به دربار هخامنشی پناهیده و در اینجا یک پذیرایی تاریخی دید، می‌بینیم در داستان او می‌نویسند که پادشاه هخامنشی به او گفته هرچه درباره یونان و کارهای آنجا می‌داند و می‌اندیشد بگوید و ثمیستوکلیس پاسخ داده: «سخن آدمی به فرش‌های زیبای ایرانی می‌ماند. فرش‌های زیبای ایرانی را چون باز کنی و بگسترانی، نگاره‌های قشنگ آن همگی نمایان است، ولی تا که نپیچانی، آن پیکره‌ها پدیدار نباشد.» خواستش این بوده که او را مهلت دهند که اندیشه به راه‌اندازد و سخنان خود را به‌سامان گرداند.

...

در پنجاه سال پیش از اینکه ما گفت‌وگو از آن می‌داریم، همچون امروز کانون قالی‌بافی، کرمان شمرده می‌شد. لیکن در آذربایجان نیز رواج بسیار می‌داشت. من نیک به یاد می‌دارم که چند کارخانه بزرگ برپا می‌بود. در آن روزها بیش از همه قالی‌های بسیار بزرگ ابریشمی بافته می‌شد و گاهی بازار آن چندان گرم بودی که بازرگانانی به کارخانه‌ها رفتندی و فرش‌های نیمه بافته را خریده پولش را از پیش دادندی و چون یک قالی به پایان رسیدی و برای بردن آن آمدندی، به استاد آن قالی و همچنین به استاد کارخانه پاداش‌هایی دادندی و آن روز در کارخانه را بسته شاگردان را آزاد گردانیدندی.

بدین‌سان فرشبافی یکی از کارهای بسیار پر‌سود به‌شمار رفتی. از آن‌سوی در هکماوار، یک نیمِ مردم؛ برزگر و یک نیم دیگر؛ کارگر روزمزدی می‌بودند (وکنون هم می‌باشند) و این کارگران چون بیمار شدندی یا مردندی خانواده‌هایشان بینوا وگرسنه ماندندی و در این هنگام‌ها کارخانه قالیبافی یک گشایشی در کار آنها بودی، زیرا بچه‌ها را از ۱۰ سالگی به بالا به کار فرستادندی. کارخانه ما بیش از همه برای پذیرفتن این‌گونه مستمندان می‌بود و پدرم سفارش‌ها درباره آنها کردی. در کارخانه ما به شاگردان ناهار نیز داده شدی و پدرم سپرده بود که روزهای تابستان دو یا یک ساعت پیش از فرو رفتن آفتاب آزادشان گردانند که به گردش یا به بازی پردازند.

با این حال پدرم از حال بدبختی شاگردان همیشه اندوه خوردی. دو، سه بار شنیده بودم که با دوستان خود به گفت‌وگو پرداخته می‌گوید: «من این کارخانه را برای این بچه‌های بی‌پدر باز کرده‌ام. پنجاه و شصت خانواده از اینجا نان می‌خورند. ولی این بچه‌ها بی‌سواد می‌مانند و چون بزرگ شوند کار دیگری نخواهند توانست.» یک‌روز دیدم می‌گفت: «دلم می‌خواهد یک ملایی از شهر بیاورم که هر روز دو ساعت درس به این شاگردان دهد که اینها بی‌سواد نمانند....» سپس دیدم چنین گفت: «بدی این کار اینجا است که در این کوی به درس و سواد ارج نمی‌گذارند. توانگران بچه‌های خود را به مکتب نمی‌فرستند، چیزی که یاد گرفته‌اند پول گرد آوردن است...» باری در سال ١٢٨١(١٣٢٠ قمری) حاجی میرمحسن آقا به کربلا رفت و پدرم تنها ماند و ما بارها می‌دیدیم به اندیشه فرو رفته بسیار اندوهناک است، چون راز خود را بیرون ندادی ما به چیزی پی نمی‌بردیم. ولی سپس که مرگ پدرم رخ داد، دانستیم چگونگی این بوده که در اروپا در نتیجه چه پیشامدی که نمی‌دانم بازار فرش بسته بوده و فرش‌هایی که پدرم با دیگران به استانبول می‌فرستاده‌اند در آنجا مانده به فروش نمی‌رفته و در نتیجه این زیان بسیار بزرگی به پدرم رسیده، سرمایه او را از میان برده. اندوه پدرم از این راه می‌بوده.

- زندگانی من، احمد کسروی