رضا معصومی در خبرآنلاین نوشت: روابط ما به عنوان خبرنگاران گروه، در کار همکاران دیگر گروه‌ها، فراتر از حرفه پیش می‎رفت و گاهی به حوزه خانواده‌ها هم کشیده می‌شد. رضا، اگرچه تحصیلات آکادمیک نداشت، اما به شدت اهل مطالعه و کتاب خواندن بود و ذوق و سلیقه و البته قلم خوب، او را به وادی مطبوعات کشانده بود. فضای دوستانه گروه و البته فضای فرهنگی به نسبت خوب جامعه، کمک می‌کرد تا ما در مطالعه، نیازهای یکدیگر را پیدا کرده و تکمیل‌کننده نیازهای مطالعاتی دوستان و همکاران هم باشیم. رقابت بر سر دانستن بیشتر، هم در کتاب‌های مختلف و متفاوت و هم در فیلم‌ها و مجلات نمود زیادی داشت، به گونه‌ای که بر سر بردن ویژه‌نامه داخلی روزنامه همشهری به خانه که از سوی تیمی که بعدها روزنامه شرق را منتشر کرد، منتشر می‌شد، گاهی کار به بگومگو هم می‎رسید.

رضا ولع زیادی هم برای دانستن بیشتر و هم پیشرفت بهتر داشت. حضور در مجامع هنری از جمله هنرمندان تئاتر و موسیقی (که حوزه اصلی کار رضا بود) باعث ایجاد روحیه‌ای لطیف، اهل مدارا و البته کنجکاو و جستجوگر در او شده بود. چندین سال همکاری که تا شهریور ۸۸ ادامه داشت، در کنار روابط دوستانه و نشست و برخاست‌های متعدد شبانه و روزانه، ما را به شناخت زیادی از یکدیگر نایل کرده بود. رضا از ابتدا عطش زیادی برای نوشتن داشت و در حوزه داستان و شعر هم از همان روزها چیزهای زیادی می‎نوشت، که روحیه آرمانگرایانه و بیش‌خواهانه‌اش اجازه انتشار آنها را نمی‌داد؛ نوشته‌هایی که حالا در حجم زیادی از او به‌جا مانده است و هیچ کدام هم منتشر نشده‌اند.

روزنامه‌نگاری در آن سال‌ها، کاری تمام وقت بود و روزنامه‌نگاران به معنای واقعی کار رسانه‌ای را در اولویت زندگی قرار می‌دادند. همین ویژگی باعث شده بود تا ما بیشتر زمان روزانه‌مان را در کنار یکدیگر باشیم.

از این روزهای با هم بودن خاطرات زیادی برای هر کدام از ما، که در جمع جام‌جمی‌ها بوده‌ایم، مانده است که تلخ و شیرین، در زندگی ما جاری هستند و با رفتن رضا، بیشتر از پیش در ذهن ما خودنمایی می‌کند.

رضا، با روحیه‌ لطیف شهرستانی (مثل من) دغدغه‌های زیادی داشت و از نویسنده شدن، تا رسیدن به جایگاهی خوب در عرصه مطبوعات و یک زندگی آرام را مدام با خود زمزمه و برای رسیدن به آن تلاش می‌کرد.

همه اینها، به‌اضافه مشکلات معیشتی، که همه ما را در چنگال خود دارد، او را تا حدودی درگیر کرده بود که حاصل آن، برخی حواس‌پرتی‌ها و خرابکاری‌های بامزه بود که با روحیه همیشه خندان او سازگاری زیادی داشت.

از این جمله خاطرات، دیر آمدن او در یک روز به روزنامه بود که با خنده‌های او این‌گونه توضیح داده شد: «از خیابان شریعتی با ماشین خودم (ماشینی که تازه خریده بود)، در یکی از چهارراه‌ها بدون توجه به ماموران پلیس که خیابان را بسته بودند، به دل ماشین‌هایی زدم که در یک خط مستقیم پیش می رفتند. ناگهان به یکی از ماشین‌ها زدم و در یک چشم بر هم زدن، دهها مامور پلیس بر سر من و ماشین ریختند. از داخل ماشین دست‌هایم را بالا بردم و تسلیم شدم. ماشین و مرا به کلانتری گاندی بردند. بعد از بازجویی‌ها و مشخص شدن این که من این قدر از مرحله پرتم که حتی نمی‎دانم به چه ماشینی زده‌ام، گفتند که تو به صف ماشین‌های اسکورت یکی از مقامات زده‌ای و پلیس‌ها خیال کرده‌اند قصد عملیات انتحاری داشته‌ای.» آن روز ما با خنده‌های بسیار گذشت و او سرخوشانه، تصادف خود را در ردیف فتوحات یک روزنامه‌نگار تلقی می‎کرد.

خاطرات زیادی برای من از او به‌جامانده است که از حوصله این مقال خارج است و حالا که نیست دوست می‎دارم با آرزوی آرامش روانش، خاطراتش را بارها مرور کنم و به این مرد همیشه خندان که همه را استاد خطاب می‎کرد و در برابر زرنگی‌های دیگران لُب کلامش سبحان الله بود، غبطه بخورم که با روحیه لطیف و مهربان، دوستان و همراهان زیادی را یافت که با رفتنش غمین و دلگیر شدند و برایش اشک ریختند و تا همیشه یادش را گرامی می‎دارند. یادش بخیر و روحش شاد.

بخش سایت‌خوان، صرفا بازتاب‌دهنده اخبار رسانه‌های رسمی کشور است.